••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

مطالب ادبی

هماي و همايون

هماي در مقابل کاخ همايون پادشاهي در سرزمين ري بود به نام منوشنگ که از نسل شاهان بود و در اين دنيا غمي جز اين نداشت که خداوند به او فرزندي عطا کند. تا نسل او بعد از مرگش ادامه پيدا کند . از قضا خداوند پسري به او عطا کرد.که نام او را هماي گذاشت براي او دايه اي گرفت تا او را به بهترين نحو پرورش دهد . وقتي به نوجواني رسيد او را به آموزگاري سپرد تا علوم مختلف را به او بياموزد .پس از مدتي او جواني شده بود که انواع علوم را آموخته بود و در شکار کردن و فنون تيراندازي مهارت بي نظير داشت .به حدي که کسي توانايي نبرد با او را نداشت . روزي نزد پدر آمد و از او اجازه خواست تا براي شکار به بيرون از شهر برود . پدربا او همراه گشت و با همراهان به سوي دشت رهسپار گشتند هنگام ارديبهشت بود و همه جا سرسبز و زيبا،ناگهان از دور گرد و خاکي برخاست و شاهزاده در آن ميان گورخري ديد. کمندي بسوي او انداخت اما گورخر از دست او فرار کرد .هماي بدنبال شکار اسب مي تاخت تا جايي که ديگر اثري از دشت و همراهان نماند . شب شده بود و او تا سپيده اسب تاخت به کشتزاري رسيد بسيار زيبا در آن دشت پر گل و خرم قصري نمايان گشت . شاهزاده از اسب پياده شد و بسوي کاخ راه افتاد . به کاخ که رسيد دختر زيبايي ديد که وقتي او را ديد زمين را بوسه داد و گفت : بر ما مهمان شدي با من بيا تا تو را راهنمايي کنم که در اين کاخ استراحت کني . شاهزاده که نمي دانست اين زيبارو پري است با او به راه افتاد تا به داخل قصر رسيد در آنجا تخت زريني ديد که تصويري که روي آن پوشيده بود و بر بالاي آن نوشته بود اي شاه روشن ضمير اين تصوير همايون دختر شاه چين است . شاهزاده وقتي چشمش بر آن تصوير افتاد بسيار متحير شد و در يک نظر عاشق و شيداي او گشت ندايي بگوش رسيد که دل و هوش خويش از کف بدادي چاره اي جز اين نيست که خود را براي سفري پر رنج و خطر آماده کني تا به او

برسي. وقتي شاهزاده از خواب بيدار شد نه از آن دشت باصفا خبري بود و نه از آن قصر اثري . هنگامي که آن چهره ي زيبا را بياد آورد اشک از ديده روان گشت و بسوي شام حرکت کرد . در حالي که بسيار اندوهگين بود با خود مي انديشيد که چگونه درد عشقش را تحمل کنم؟رفت تا به شام رسيد و سواران شاه او را پريشان ديدند . سبب را جويا شدند و او آنچه اتفاق افتاده بود را شرح داد .همه آنان او را دلداري دادند و گفتند که اين جز جادو و خيال و تصورات تو چيز ديگري نيست اين تفکرات را از خود دور کن و نزد پدرت بازگرد تا دختري زيبا از نژاد شاهان برايت برگزيند تا همدمت باشد . هماي از اين سخنان بسيار ناراحت شد و گفت شما از آنچه بر من ميگذرد آگاه نيستيد که از درد عشق چه مي کشم به پدر و مادرم پيغام برسانيد و بگوييد که من به ختا ميروم تا به ديدار دلبر نائل آيم . اين را گفت و بر اسب سوار شد و بسوي ختا تاخت . هماي دوستي داشت به نام بهزاد که از کودکي با او بزرگ شده بود و دوست و همدم او شده بود .با هماي همراه بود.پس از طي مسافتي طولاني به دريايي رسيدند که سياه پوستي خونخوار و بيرحم به نام سمندوي با همراهان در کمين کاروان آنها بودند وقتي چشمشان به آن دو افتاد آنها را اسير کردند وقتي به وسط دريا رسيدند ناگهان طوفان سختي وزيد و کشتي آنها را غرق کرد و دزدان در دريا غرق شدند و امواج خروشان شاه را آنقدر به اين سو و آن سو انداخت تا به ساحل افتاد وقتي هماي خود را در ساحل و در سرزميني خرم ديد خدا را سپاس گفت . و با دوستش شبي در آنجا ماندند و فرداي آن روز به راه افتادند .در راه از دور گرد و خاکي برخاست شاهزاده با خود انديشيد که دزداني اند که مي خواهند آنها را غارت کنند اما برخلاف تصور هماي سواران وقتي به آنان رسيدند در مقابلشان تعظيم کردند.و ماجراي از دست دادن پادشاه خود را شرح دادند و اين که رسم سرزمين ما اينگونه است که هنگامي که شاه ما رخت از اين سراي بربست به صحرا مي رويم و اولين سواري را که ببينيم به پادشاهي برمي گزينيم . اما هماي که به جستجوي دلبر رنج سفر را به جان خريده بود .و نمي توانست راز دل به آنان بگويد بناچار خواسته آنان را پذيرفت و

بسوي خاوران براه افتاد. و فرماندهان سپاه وقتي جواني نيکو منظر و خوش سيرت را ديدند شادمان شدند و تاج شاهي بر سرش نهادند و لعل و گوهرهاي فراوان بر او افشاندند. بدين ترتيب شاهزاده هماي بر تخت شاهي نشست و بهزاد را وزير خود کرد اما لحظه اي از ياد همايون غافل نبود .و هميشه در غم هجران مي سوخت و شبي به باغ رفت و به ياد معشوق قدحي شراب نوشيد و و آنقدر از درد عشق ناليد تا اين که درمانده و خسته به خوابگاه بازگشت و به خواب رفت در خواب بوستاني پر گل و با صفا ديد مانند بهشت که پريرويي چون سرو خرامان با گيسوان پريشان بسوي او مي آمد ندايي شنيد که برخيزيد که همايون دختر فغفور چين مي رسد . هماي وقتي نام همايون شنيد از جا پريد و به خاک افتاد و از درد عشق و فراق يار ناليد . اما آن زيباروي به سخن آمد که تو اگر ادعاي عاشقي داري چرا در آرامش خيال بر تخت شاهي نشسته اي؟ اگر براستي عاشقي ترک سلطنت کن و راه عشق در پيش گير. هماي که اين سخنان شنيد با فريادي از خواب پريد و گريان بر اسبي نشست و بيقرار بسوي چين براه افتاد.هنگام سپيده دم به دشتي رسيد که کارواني در آنجا منزل کرده بود سالار کاروان پيري جهانديده بود وقتي هماي را ديد احترامش کرد و نام و نشانش پرسيد. شاهزاده گفت اي سالار من از سرزمين شام به قصد چين بيرون آمدم و خلاصه آنچه بر او گذشته بود را تعريف کرد . سپس گفت تو از کجا آمدهاي و به کجا ميروي؟ بازرگان گفت نام من سعد است و تاجر دختر فغفور چين هستم.در اينجا قلعه اي است به نام زرينه دژ که ژند جادو در آن قرار گرفته و برهمه کس راه عبور فرو بسته است. هماي بر اسب نشست و بسوي قلعه روان شد وقتي به در قلعه رسيد آتشي عظيم ديد که شعله هايش به آسمان ميرسيد هماي وقتي دريايي از آتش را ديد نام خدا را بر زبان آورد و با قدرت از آتش عبور کرد و سوي حصار آمد و جادوگر زشترو را که ژند جادو نام

داشت کشت.ناگهان صداي بلندي برخاست و در قلعه باز شد هماي درون قلعه دختر زيبايي ديد که گيسوانش را به به پاي تخت بسته بودند دانست که دختر خاقان چين و خواهر همايون است که ژند جادو او را زنداني کرده بود هماي او را آزاد کرد و عشق خود به همايون را بيان کرد شاهزاده خانم که پريزاد نام داشت قول داد که او را به همايون برساند بعد گنجينه هايي که در آنجا بود را بار شترها کردند و هنگامي که به خاقان خبر آزادي دخترش را دادند بسيار خوشحال شد و فرمان داد تا آنها را با عزت و احترام زياد به کاخ آوردند .خواهر همايون هر آنچه اتفاق افتاده بود و عشق هماي را که بواسطه ديدن تصوير همايون بوجود آمده بود را تمام و کمال تعريف کرد. سخنان خواهر در همايون بسيار اثر کرد . در فرداي آن روز پير بازرگان هماي را به دربار فغفور چين برد و او را برادر خود معرفي کرد شاه که او را جواني پردل و جرأت يافت و از نجات دخترش به دست او شاد شده بود هداياي فراوان به او بخشيد و جشني با شکوه ترتيب داد زماني که هماي از قصر بيرون آمد ناگهان چشمش به دختر زيبايي افتاد و فورأ دريافت که او همايون است شاهزاده از ديدن او بيهوش گشت و وقتي بهوش آمد اثري از او نبود نزد سعدان پير رفت و ماجرا را برايش تعريف کرد . سعدان او را نصيحت کرد که آرام باش از طرف ديگر به همايون خبر رسيد که هماي مهمان شاه است پريزاد به او گفت که گوشه اي پنهان شود تا هماي را به او نشان دهد وقتي همايون هماي را ديد دلش از عشق او در آتش افتاد.فرداي آن روز شاه به اتفاق همراهان قصد سفر کرد و همايون هم با دختران ماهروي بيرون آمد و هماي او را ديد و دلش در عشق او بي تاب گشت . خواست نزد او برود اما نگهبانان به او دور باش گفتند .هماي از آنان پرس و جو کرد و دانست که همايون هر چند وقت يکبار ، دو هفته اي را در باغي بسيار خرم و سرسبز ميگذراند و استراحت ميکند سپس به قصر باز ميگردد. هماي هم همراه شاه به شکار رفت و اما همايون را لحظه اي فراموش نميکرد . تدبيري انديشيد و به بهانه اي از شاه اجازه خواست که شب همان جا بماند و فردا به آنان بپيوندد. شب که شد او بر اسب سوار شد و بسوي باغ همايون براه افتاد و با چابکي

خود را به درون قصر رسانيد صداي ساز بگوش مي رسيد هماي ساز را بر گرفت و خود نغمه ها ساز کرد به گونه اي که همه سراپا گوش بودند هماي مدتي دور بام گشت و از روزن به داخل شبستان نظري افکند . همايون را ديد که با نواي ساز ميگريد و آرزوي ديدارش را دارد هماي وقتي اين سخنان را شنيد از همانجا گفت اگر اجازه بدهيد من عاشق و پريشان به دست بوسي ات بيايم .همايون وقتي او را ديد بر بام رفت و هماي را با خود به شبستان آورد . تا سپيده دم با هم به ميگساري پرداختند و صبح شاهزاده از قصر بيرون آمد . اما همين که خواست بر اسب سوار شود نگهباني افسار اسبش را گرفت و از او پرسيد در اين قصر چه ميکني؟ با من بيا تا تو را نزد شاه برم . اما هماي خشمگين شد و سر او را از بدن جدا کرد و به صحرا شتافت . اما يکي از نگهبانان به شاه خبر داد که هماي شب را در شبستان بوده و يکي از نگهبانان را کشته است . شاه دستور داد تا هماي را به بند افکندند وقتي هماي در زندان اسير بود دختري زيبا شمع بدست وارد زندان شد و بند از دست هماي گشود و خود را سمن رخ دختر سهيل جهانسوز معرفي کرد و گفت اي شاهزاده ميدانم که تو عاشق همايون هستي اما من نيز در عشق تو مي سوزم اگر راضي شوي سه روز و شب را با من بگذراني سپس آزادت ميکنم . هماي سه روز و شب را با او بسر برد . پس از آن هماي بسوي قصر همايون شتافت اما به همايون خبر داده بودند که او سه شبانه روز را با سمن رخ گذرانده و بدست او آزاد شده بسيار خشمگين شد و او را از خود راند و گفت به يک دل دو دلبر نشايد گرفت . گريه و زاري هماي در او اثر نکرد و او را سرزنشها نمود و وقتي التماسهاي هماي فايده اي نبخشيد نا اميد بازگشت . اما همايون از کار خود پشيمان شد و با شمشير و سلاح بر اسب نشست و بدنبال هماي براه افتاد تا در بيشه اي او را يافت. خواست تا از کارهايش عذرخواهي کند اما خودداري کرد و و روي خود را پوشاند و بر او بانگ زد و او را به مبارزه طلبيد . هماي آماده نبرد شد و آن دو شروع به جنگ کردند و سرانجام هماي همايون را بر زمين زد و خنجر کشيد تا سر از تنش جدا کند که همايون چهره نمايان کرد و هماي بسيار شاد

گشت و به پاي او افتاد . فرداي آن روز هماي سواراني را ديد که به سوي آنان مي آيند هما و همايون در معبدي که در آن نزديکي بود پنهان شدنداما هماي دوست خود بهزاد را ديد که براي کمک به او آمده اند بي درنگ نزد او شتافت و از ديدن يکديگر بسيار شاد گشتند بعد از آن هماي نامه اي به شاه نوشت و همايون را از او خواستگاري کرد . شاه ناراحت شد اما به ظاهر روي خوش نشان داد و او را به قصر خويش دعوت کرد .هماي با وجود مخالفت بهزاد به قصر رفت و همايون هم به شبستان برگشت . شاهزاده تمام شب در اطراف قصر همايون مي گشت و او را با سوز و گداز عاشقانه صدا ميزد . اما اثري از او نبود از سوي ديگر شاه فرمان داد تا همايون را زنداني کردند و صبح روز بعد در ميان شهر اعلام کردند که همايون زندگي را وداع گفته . همه مردن پريشان و غمگين شدند وقتي خبر به هماي رسيد فرياد زنان به حضور شاه آمد در همان لحظه تابوت همايون را در ديباي زرنگار پوشاندند و بر دوش گرفتند و دختران بر سر زنان بدنبال تابوت روان گشتند و هماي آشفته و گريان همراهي ميکرد بعد از اين که تابوت را در دخمه اي نهادند و درش رابستند هماي مانند ديوانگان سر به کوه و بيابان گذاشت . پريزاد که از حقيقت آگاه شده بود پنهاني از روزنه اي که در زيرزميني که همايون در آن زنداني بود او را دلداري ميداد . وزير پسري به نام فرينوش داشت که عاشق پريزاد بود و چاره اي جز اين پيدا نکرد که هماي را به کمک بطلبد پس انديشيد که حقيقت را به هماي بگويد و درمان درد خويش را از او بخواهد فرينوش نزد بهزاد رفت و ماجرا را برايش شرح داد و با يکديگر بدنبال هماي گشتند تا اين که او را در دامنه کوهسار ديدند که مانند ديوانگان دردمندانه مي ناليد . فرينوش ماجراي زنداني بودن همايون را به او گفت و از او خواست تا او را به پريزاد برساند و دردش را درمان کند و او هم در مقابل زنداني را که همايون در آن است را به او نشان مي دهد.هماي قول داد . و همه با هم به آن زندان آمدند و همايون را آزاد کردند و از آنجا فرار کردند وقتي خبر به شاه رسيد سپاهي عظيم آراست و آماده جنگ شد. لشکريان شام هم به فرماندهي هماي و بهزاد روزها با چينيان جنگيدند تا آن که شاه چين کشته شد و هماي به جاي او بر تخت شاهي نشست .همايون در سوگ از دست دادن پدر عزاداري کرد و پس از آن که دوره سوگواري او تمام شد با هماي ازدواج کرد و هفته ها جشن و شادي در همه جا برپا بود و پس از آن پريزاد خواهر همايون را به فرينوش داد و او را بر تخت شاهي چين نشاند و خود با دوستان و همراهان به سرزمين شام بازگشت . و به جاي پدر بر تخت شاهي نشست و بعد از آن به عدل و داد بين مردم پرداخت. منبع : منظومه هماي همايون (خواجوي کرماني) شاعر قرن هشتم

+ نوشته شده در شنبه 19 دی 1394برچسب:مطالب ادبی,عاشقانه های دنیا,عشاق معروف,همای و همایون,داستان عاشقانه ایرانی,خواجوی کرمانی, ساعت 12:21 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

سلامان و ابسال داستاني عارفانه يا عاشقانه

سلامان و ابسال، قصه اي است با دو روايت. هر دو وصف عشق، يکي وصال و ديگري فراق. يکي انساني و از سر نياز طبيعي و ديگري بدخواهانه و از سر کين. شايد قصه کهن سلامان و ابسال، از معدود قصه هاي کهن جهان باشد که دو روايت کاملا متفاوت از آن وجود دارد. قصه سلامان و ابسال، يک قصه رمزي و تمثيلي است که ريشه اي يوناني دارد. اين قصه در حدود قرن 3 و 4 ه.ق براي نخستين بار به وسيله «حنين بن اسحق»، حکيم، طبيب و مترجم از يوناني به عربي ترجمه شد. قصه سلامان و ابسال به دليل اين که توامان مضموني عاشقانه، رمزي، تمثيلي، عرفاني و فلسفي دارد، در طول تاريخ توجه بسياري از بزرگان ادب و انديشه ايران را به خود جلب کرد. آن قدر که ابن سينا، خواجه نصير طوسي و جامي از جمله کساني بودند که قصه سلامان و ابسال را نقل کردند و بر آن شرح و تاويل آوردند. ابوعلي سينا، (سده چهارم ه.ق) حکيم و فيلسوف بزرگ ايراني، نخستين ايراني است که اين قصه را در کتاب خود «اشارات» نقل کرده است و براي آن تفسيرهاي رمزي و عارفانه نوشته است. پس از ابن سينا، ابن طفيل در سده ششم اين قصه را بازنويسي کرد. امام فخر رازي (سده ششم) قصه سلامان و ابسال را در حد لغز و چيستان نزول داد اما خواجه نصيرالدين طوسي (سده هفتم) نه تنها به امام فخر رازي، جواب داد، بلکه دو روايت موجود از قصه سلامان و ابسال را نقل و بر هر دو تفسيري مفصل نوشت و سطح داستان را

تا حد يک قصه عارفانه، فلسفي و تمثيلي ارتقا داد. عبدالرحمن جامي، در سده نهم، براي نخستين بار اين قصه را به نظم درآورد و مثنوي سلامان و ابسال را بر اساس حکايت «حنين بن اسحق» سرود. آخرين تفسيري که از اين قصه به دست رسيده است، توسط شخصي به نام محمود بن ميرزا علي در رساله اي با نام «نجات السالکين» در سده 11 هجري قمري انجام شده است. روايتي که ابن سينا نقل مي کند از اين قرار است: «در روزگاران قديم، پادشاهي بود که بر مصر و يونان و روم فرمانروايي مي کرد. او در دنيا همه چيز داشت، جز فرزندي که پس از خود، تاج و تخت را به او بسپارد زيرا اين پادشاه هيچ علاقه اي به نزديکي با زنان نداشت. حکيمي از نطفه او در خارج از رحم زني، نوزادي پسر به وجود مي آورد. اسم او را «سلامان» مي گذارند. سلامان را به دايه اي جوان به نام «ابسال» مي سپارند. سلامان بزرگ مي شود و به دايه خود تمايل پيدا مي کند. دايه نيز به او دل مي بندد و آن دو درگير عشقي سوزان و پرکشش مي شوند. پادشاه متوجه مي شود و پسرش سلامان را از اين کار باز مي دارد اما سلامان و ابسال که قادر نبودند از عشق پر سوز و ميل خود چشم پوشي کنند، از سرزمين خود فرار کرده به ماوراي درياي بحار مي گريزند. پادشاه دستگاهي هم چون «جام جهان نما» در اختيار داشت که با آن مي توانست، هر آن چه را که در سرزمين هاي ديگر اتفاق مي افتد، ببيند و در آن دخل و تصرف کند. به نحوي که وقايع و رفتار افراد را به کاري که خود ميل دارد، تغيير دهد. پادشاه از دستگاه خود به سلامان و ابسال نظر مي کند و به حال آنان دل مي سوزاند و مي گذارد که براي مدتي به عشق پر حرارت خود، مشغول باشند اما چون

روزگار به درازا مي کشد، پادشاه به انديشه مي افتد. او به وسيله دستگاه خود ميل و اراده خود را بر آنان تحميل مي کند به اين نحوه که شور و عشق و نياز آن دو را بيش از پيش مي کند اما توانايي کامجويي را از آنان سلب مي کند. مدتي مي گذرد و سلامان از اقدام پدر آگاه مي شود. براي عذرخواهي به دربار مي رود. پدر دوباره از او مي خواهد که ابسال را رها کند.اما سلامان بار ديگر دربار را رها مي کند و به نزد ابسال مي رود. اين بار هر دو تصميم مي گيرند که خودکشي کنند. هر دو در حالي که يکديگر را در آغوش گرفته بودند به دريا مي روند و خود را غرق مي کنند. اما در همين حين که پادشاه از دستگاه خود، شاهد حادثه بود، به دريا فرمان مي دهد تا امواجش را از روي پيکر سلامان کنار بکشد. بدين ترتيب، سلامان نجات مي يابد و ابسال در امواج غرق مي شود. سلامان به دربار آورده مي شود اما تا مدت ها افسرده بود تا اين که پادشاه به او وعده مي دهد که اگر هر چه که او مي گويد اطاعت کند او ابسال را دوباره به سوي او مي آورد تا فراغ به پايان رسد. سلامان از اين وعده خوشحال مي شود و پادشاه هر روز تصوير ابسال را از دور به او نشان مي دهد و او را آماده مي کند تا به جاي تصوير ابسال، تصوير «ونوس» الهه زيبايي را ببينند و بدين ترتيب اندک اندک ونوس جاي ابسال فوت شده را براي او بگيرد. سلامان به عشق جديد انس مي گيرد و به همين دليل استعداد و ملک داري و استحقاق شهرياري و حکومت بر تاج و تخت را به دست مي آورد. حکيمي که براي نخستين بار موجب تولد سلامان مي شود، اين قصه را مي نويسد و ان را به دستور او در آرامگاه حکيم و پادشاه مي آويزند. سال ها بعد حکيم يوناني ارسطو به دستور

استادش افلاطون، در مقبره را مي گشايد و قصه سلامان و ابسال را به گوشه و کنار جهان مي فرستد و حنين بن اسحق اين قصه را از يوناني به عربي برمي گرداند. اين روايتي است که خواجه نصير طوسي نيز آن را روايت کرده اما آن را منسوب به «يکي از عوام حکما» مي داند نه ابن سينا. حکايت دومي که خواجه نصير نقل مي کند و آن را بيشتر باب طبع خود مي داند و نزديک تر به مفاهيم عرفاني، از اين قرار است: در روزگاران قديم دو برادر بودند . سلامان که برادر بزرگ تر و ابسال برادر کوچک تر . سلامان براي ابسال همچون پدر بود. ابسال زيبا رو و هوشمند و خردمند و جنگاور بود و سلامان فرمانروا. زن سلامان عاشق ابسال مي شود و با حيله او را به خانه خود مي کشاند. به محض اين که با ابسال تنها مي شود او را از ميل خود آگاه مي سازد. ابسال برآشفته مي شود و مي گريزد. اما به برادر خود هيچ نمي گويد. مدتي مي گذرد و زن سلامان نقشه اي ديگر مي ريزد. او به خواهر خود که اتفاقا عاشق ابسال نيز بود مي گويد که همسر ابسال شود با اين شرط که مرا نيز در معاشرت و کامجويي از او شريک بداني. اين طور مي شود. شب عروسي ابسال متوجه مي شود زن برادرش به جاي همسر در بستر است. برآشفته مي شود به نزد برادر مي رود و اين بار مي گويد که عزم جهان گشايي دارد. سلامان خوشحال مي شود، سپاهياني به همراه او مي فرستد اما باز هم همسر سلامان که اين بار کينه ابسال را به دل گرفته بود، به سرداران رشوه مي دهد تا در ميدان کارزار او را تنها بگذارند. چنين مي شود اما ابسال که زخمي بود به کمک يک حيوان وحشي و نوشيدن شير او زنده مي ماند و دشمنان را تار و مار کرده، به خانه باز مي گردد. سلامان از ديدن او بسيار خوشحال مي شود. اما دسيسه زن برادر، اين بار، کار ابسال را که به دليل پاکدامني و وفاداري به برادر، به اين خيانت تن نمي دهد، يک سره مي کند. زن برادر به کنيزان و خدمتکاران دستور مي دهد که به او زهر بنوشانند. ابسال شربت آميخته به زهر را مي نوشد و فوت مي کند. سلامان از اندوه مرگ برادر از پادشاهي کناره مي گيرد و پس از سال ها، که اندک اندک الهام هاي غيبي بر او وارد مي شود وبا همان سمي که ابسال را کشتند همسرش را مي کشد.

+ نوشته شده در چهار شنبه 9 دی 1394برچسب:مطالب ادبی,عاشقانه های دنیا,عشاق معروف,سلامان و ابسال,داستان عاشقانه ایرانی,جامی, ساعت 13:42 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

داستان عاشقانه ورقه و گلشاه

در روزگاري كهن، در قسمتي از سرزمين عربستان كه آبادتر از ديگر مناطق آن كشور بود قبيله اي به نام بني شيبه زندگي مي كرد. اين قبيله كه مردمانش همه قوي پنجه بودند دو سالار داشت كه برادر بودند. نام يكي از آن دو هلال و نام ديگري همام بود. هلال دختري داشت بي مثال چون ماه تابان به نام گلشاه. چشمان پرفروغ گلشاه زيباتر از چشمان آهو و نرمي اندامش از لطافت برگ گل بيشتر بود و همام را پسري بود به اسم ورقه كه همسال گلشاه و همانند او زيبا و دلستان بود دل اين دو از كودكي چنان به يكديگر مايل شد كه دمي از دوري هم شكيبا نبودند. نه بي آن دل اين همي كام داشت نه بي اين زماني وي آرام داشت چون اين دو ده ساله شدند پدرانشان آنان را به يك مكتب فرستادند تا درس و ادب بياموزند. در دل اين دو توباوگي آتش عشق فروزان گشت، در مكتب چشمشان به كتاب و دلشان در بند يكديگر بود. بدين سان صبوري مي كردند تا استاد مكتب زاز دلشان را درنيابد. اما هر زمان استاد پي كاري مي رفت چنان شور عشق آن دو دلداده را بيتاب مي كرد كه گه اين از لب آن شكر چين شدي گه از آن عذر خواهنده اين شدي گه از زلف آن اين گشادي گره گه از جعد آن اين بودي زره و چون آموزگار از دور نمايان مي شد پيش از آن كه آنان بدان حال ببيند از هم جدا مي شدند هر يك به كناري مي نشست و چشم به نوشته هاي كتابش مي دوخت پنج سال بدين سان در مكتب بودند اما در عين نزديكي دلشان

دوري هم پُردرد بود. ورقه در تازه جواني چنان قوي پنجه و زورمند بود كه كسي را تاب برابري او نبود و نيروي شمشيرش كوه را مي شكافت و شير شرزه به ديدنش زهره مي باخت. با اين همه دليري و زورمندي در عشق گلشاه خسته دل و بي آرام بود از روي ديگر گلشاه به زيبارويي و دلفريبي ميان قبيله بني شيبه شهره شده بود كه خواب از چشم جوانان ربوده بود. چشمان افسونگر جاودانه اش گردن بلورينش بازوان و ساق سيمينش چهره روشن و دلفريبش، خراميدنش به دلها شور افگنده بود. پدر و مادر آن دو بت رو چون در رفتار و كردارشان نشان ناپاكدامني نمي ديدند آنان را از هم جدا نمي كردند اما برخلاف آنچه پدر و مادر آن دو مي پنداشتند همين كه شب فرا مي رسيد و چشم هلال و همام و همسرانشان گرم خواب مي شد اين دو عاشق و معشوق تازه جوان كنار هم مي نشستند و راز دل خويش به يكديگر مي گفتند و همين كه سپيده صبح نمايان مي شد پيش از آن كه كسي بر حالشان آگاه گردد به جاي خود مي رفتند اما وقتي سالشان به شانزده رسيد. غم عشق در هر دو دل كار كرد مر آن هر دو را راز و بيمار كرد گل لعلشان شد به رنگ زرير كُهِ سيمشان شد چو تار حرير چون پدر و مادر گلشاه و ورقه بر دلباختگي و عشق سوزان اين دو آگاه شدند دريغ آمدشان كه آنان را غمگين و سودازده بدارند. از اين رو بساط نامزديشان را آراستند. خيمه را زيور بستند و به شادي پرداختند. قضا را در همان احوال جوانان

قبيله اي كه رقيب قبيله بني شيبه بود ناگاه بر ايشان حمله بردند چون مردان اين قبيله در آن وقت سلاح از خود جدا و جامه شادي در بر كرده بودند پايداري نتوانستند و گريختند هيچ كس را گمان نبود كه قبيله رقيب به ناگاه بر ايشان بتازد افراد قبيله مهاجم دارايي و بنه و اسباب زندگي بني شيبه را تاراج كردند و بسياري از دختران و زنان را به اسيري گرفتند. گلشاه را نيز اسيري بردند. چون قبيله مهاجم پيروز و شادمان به جايگاه خود بازگشتند بازماندگان قبيله بني شيبه به سرزمين خود بازآمدند ورقه چون ديوانگان به جستجوي گلشاه بهر سو مي دويد. و از هر كس نشان از او مي پرسيد و چون وي رانمي يافت مي گريست، شيون مي كرد و سرش را بر سنگ مي زد. نام قبيله مهاجم بني ضبه و اسم مهترشان ربيع ابن عدنان بود. او نيز جواني به مردي تمام بود. چون بسيار بار آوازه زيبايي و رعنايي گلشاه را شنيده بود به طمع وصل او قاصد نزد پدر دختر فرستاد و پيغام داد با من آشتي كن و در كينه را ببند اگر گلشاه را همسر من كني سرت را به گردون مي افرازم و هميشه فرمانبردار تو خواهم بود پند مرا بشنو، اگر پسر عم گلشاه نيستم به جواني و زيبايي و مردانگي و دليري از ورقه كمتر نمي باشم ورقه مستمند و درويش را چه امتياز و نام آوري است؟ او بسان جويي بي آب و من همانند دريايي بي كران. ورقه در خور دامادي تو و همسري گلشاه نيست. من آن توانايي و استعداد دارم كه همه اسباب آسايش و شادمانيش را

چنان كه دلخواه اوست فراهم كنم و چون جان شيرين خود گراميش بدارم، اگر سخن مرا نپذيري جنگ را آماده باش. چون هلال جوابي به پيغام ربيع ابن عدنان نداد، قاصدي ديگر و در پي او نيز پيكي فرستاد و همچنان چشم به راه رسيدن جواب بود. از روي ديگر چون شور عشق وي را بي تاب كرده بود نزد گلشاه رفت و آن گاه كه از نزديك وي را ديد بر تازگي روي و فريبايي چشمان آهوانه و تاب و پيچ گيسوان و سرو قامتش خيره شد و گفت: اي بديع شمايل، اي گل تازه شكفته، اي كه رويت از بهار زيباتر و دل افروزتر است، چنان دلم پاي بند مهرت شد كه دمي دوري از تو نمي توانم. اگر عشق مرا بپذيري از فخر و شادي سر بر آسمان مي سايم، من بر همه شاهان سرم، اما تو ماه و سرور مني، سرآمد گلچهرگاني و به زيبايي و روشني طلعت همتا نداري. آن گاه به گنجور خود گفت در خزانه را بگشايد و بدره هاي زر و تاج گوهرآگين و گوشوار و عقدرو و گردن بند و خلخال بياورد. چون همه اين را كه تمام از زر آراسته به انواع گوهر بود آورد، جمله در پاي گلشاه ريخت و گفت اينها همه سزاواري يك تار موي ترا ندارد و اگر جان بر قدمت نثار كنم رواست. اگر دمي بينديشي در مي يابي كه من از ورقه برترم. سرزميني بزرگ و آبادان و پرنعمت زير نگين دارم ، و بسي آسان مي توانم ترا به آنچه آرزو داري كامياب كنم؛ پس عشق مرا بپذير دلم را شاد و روشن كن. گلشاه چون خويش را در دام بلا ديد و جز به كار بردن افسون و نيرنگ چاره نداشت خود

را شادمان نمود، لبان گلرنگش را چون غنچه باز كرد و به دلبري و طنازي گفت: دل ودولت و كامگاريت هست دليري و جاه و سواريت هست چو سرو و مهي تو به ديدار و قد ترا از چه معني توان كرد رد همي تا زيم من به كام توأم پرستار و مولاي نام توأم به هر چت مراد است فرمان كنم به آنچم تو فرمان دهي آن كنم اما اكنون مرا عذر است توقع دارم يك هفته به من زمان دهي، از آن پس در اختيار تو هستم، با گيسوانت جايت مي روبم و بدان سان كه داني و دانم و خواهي و خواهم اسباب دلخوشيت را آماده مي كنم. من خودم به خوبي مي دانم و دلم گواهي مي دهد كه به هر چه در نظر آيد از ورقه بهتر و برتري، و در اين جاي گفتگو نيست. ربيع كه از مكر زنان بي خبر بود افسونگريها و شيرين زبانيهاي گلشاه را باور كرد و به آن فريفته شد. از روي ديگر شبي كه گلشاه به اسارت ربيع درآمد به ورقه به درازاي سالي گذشت. از بي قراري و شدت غم سر بر زمين مي زد مويه مي كرد و مي گفت: اي زيباي من، نازنينم، اي مايه اميد و آرزوهايم، كجايي و در چه حالي وروزگار بر تو چسان مي گذرد. دوريت چنان به جانم شرر افگنده كه اگر دو سه روز ديگر از تو جدا مانم روزگارم به آخر مي رسد. چون روز ديگر خورشيد دميد بي اختيار به خدمت پدر شتافت و گفت: پس از اسير شدن گلشاه زندگي بر من حرام است اكنون به قبيله دشمن مي تازم و به آزاد كردن دختر عمويم مي كوشم اگر مراد يافتم چه بهتر، و اگر در اين كار جان سپردم نام

بلند مراست تا نگويند نامردي بين كه معشوقش را گرفتار دشمن ديد و به رهايش نكوشيد. پدر چون پسر را چنين آشفته حال و بي قرار ديد پندش داد و گفت: پسرم بر جواني و بي باكي خود مناز، خرد را راهنماي خود كن و ره چنان رو كه رهروان يافته اند. اكنون بايد جوانان قبيله به خونخواهي برانگيزم و چون همه آماده رزم شدند بر دشمن بتازيم تا داد خود را از آنان بستانيم دل ورقه از تيمارداري و مصلحت انديشي پدرش آرام گرفت. آن گاه همام و پسرش به خواندن جوانان جنگي پرداختند و چون همه فراهم آمدند به قرارگاه دشمن رو نهادند. ورقه در حالي كه دلي پر كينه و چشم پر آب داشت پيشاپيش جوانان رزمخواه مي رفت، و در دل به خود مي گفت اگر ربيع عدنان به درشتي و زورمندي چون نهنگ باشد شمشيرم را به خونش رنگين و محبوبم را از بندش آزاد مي كنم. جنگجويان چون نزديك جايگاه دشمن رسيدند ربيع از آمدن سپاه حريف آگاه شد خود سلاح بر تن راست كرد و دمي پيش از حركت نزد گلشاه رفت، بگفت اي نگار دلارام من مباد ايچ بي تو خوش ايام من بدان كز بني شيبه آمد سپاه ز بهر تو بر من گرفتند راه ورقه بسان شير آشفته در حالي كه دل و ديده و دست به خون شسته پيشاپيش سپاهيان در حركت است. او بر اين آرزوست كه تر از دست من برهاند تا از دوريت جان بسپارم. راست بگو دلت در بند اوست يا به من مايلي، اگر دل به مهر من بسته باشي دشمن اگر عالمي باشد چنان بر آن مي تازم كه به يك نهيب همه را از پا دراندازم، و چنان بگسلمشان ز روي زمين كه بر من كنند اختران آفرين گلشاه به طنازي و دلفريبي گفت: از تو هيچ اين گمان نداشتم كه عشق مرا نسبت به خود باور نكني؛ تو در نظرم از صد ورقه گرامي

تري. من شب و روز دلم را به وفاي تو خوش مي دارم و خود را چون پرستاري خاك پاي مي پندارم. خاطر ربيع به شنيدن شيرين زبانيها و گرم گفتاريهاي گلشاه شاد و خرم شد، و در حالي كه دلش را پيش او و چشمش نگران دشمن بود پيش مي رفت. چون دو سپاه به هم رسيدند به يكديگر آويختند. ز تف خدنگ و ترنگ كمان ز زخم عمود و ز طعن سنان تو گفتي جهان نيست گردد همي زمين را فلك در نوردد همي در آن اثنا ربيع ابن عدنان پيشاپيش نخستين صف سپاهيانش ظاهر شد و به شيوه تفاخر گفت: شاه سواران و سرور دل نامداران منم، منم كه به هنگام نبرد سالار ميدانم و چون اژدها دمان و توفنده ام. چون از اين سخنان بسيار گفت حريف جنگ طلبيد و گفت هر كس كه از جان خود سير شده به ميدان بيايد. از سپاهيان ورقه سواري كه از سر تا پا غرق آهن بود و چون كوه مي نمود از صف جدا و آماده جدال شد. چون او و ربيع لختي به هم درآويختند ربيع تيغ بر سر حريف زد و او را بالاي زين بر زمين افگند. آن گاه مدتي گرد رزمگاه گشت تفاخر كرد و حريفي ديگر طلبيد از سپاهيان ورقه سواري كه نيزه اي بر دست داشت به كردار برق به ميدان آمد ربيع و سوار به هم درآويختند. ديري نپائيد كه ربيع سوار را به زخم تيغ بر زمين افگند. بدين آساني چهل تن از سواران ورقه را كشت و غريد مرا كه اميرم و جنگ با اميران در خور است اما نبرد با پدر ورقه شرم دارم كه او پير است و عاجز و ناتوان. ورقه پيش آيد تا سزايش را بدهم كه جوانم من و نيز او هست جوان جوان را به كين بيش باشد توان كه تا عاشقي از دلش كم كنم به مرگش دل خويش بي غم كنم كجا هست گلشاه بيزار از اوي به جز من كسي نيست سالار او گزيدم من او را، مرا او گزيد سزا را

سزا رفت چونين سزيد ورقه به شنيدن اين سخنان تلخ و درشت چنان بي خويشتن و در تب و تاب شد كه خواست بر دشمن بتازد، اما پدرش عنان اسبش را گرفت و گفت: تو بمان كه مرا اين آرزو در دل افتاده كه اين نابكار را خاموش كنم. آن گاه اسب به ميدان تاخت و گفت: ال اي ربيع ابد عدنان بياي به كينه بپوي و به مردي گراي كه ناگه سوي مرگ بشتافتي اگر مرا خواستي يافتي چو مرا را عمر آيد به سر بخواباندش مرگ در هگذر نبرد مرا آن كس طلب مي كند كه تقدير زندگيش را به آخر نزديك كرده باشد. ربيع چون به حريف تازه نفس نگريست پيري خميده پشت و عمر پيموده كه مي سپيد و رويي چون گل سرخ داشت به او گفت: ترا چه گه جنگ و كين جستن كه گيتي به مرگ تو آبستن است ترا چون كشم من كه خود كشته اي تو خود نامه عمر بنوشته اي چگونه كنم با تو من راي جنگ كند شير آهنگ روباه لنگ تو برگرد تا ديگر آيد بَرم كه من چون به رويت همي بنگرم پدر ورقه به شنيدن اين سخنان بر او بر آشفت و گفت: اي ناكس بي ادب تو ناداشت كه باشي كه با من چنين گستاخ سخن بگويي. اگر چه پيرم به نيرو چنانم كه چون به كينه جستن بكوشم چون تو سيصد جوان را به تيغ درو مي كنم. لب از گفتار بي هوده ببند، و جنگ را آماده باش. آن گاه بر ربيع حمله برد. اين دو چون دود و آتش به هم درآميختند همام نيزه بر كمر گاه ربيع فرود آورد اما پيش از آن كه نيزه كارگر شود ربيع آن را به ضرب شمشير قلم كرد و گفت اي پير نژند ببين كه مردان چگونه تيغ مي زنند آن گاه با شمشير چنان ضربتي عظيم بر سر همام فرود آورد كه دو نيم و سرنگون شد. سپاهيان بني شيبه از اين بيداد كه بر سر سردارشان رفت خاك بر سر ريختند، به

جوش و خروش آمدند و ورقه بي هوش شد. سه ره گشت بي هوش و آمد به هوش برآورد بار چهارم خروش فغان برداشت كه دلم از دوري گلشاه خسته بود به مرگ پدر سوخته شد. در عشق صبوري مي توان كرد اما به مرگ پدر نه. به يزدان نيرو ده دادگر كه تا داد خود را از كشنده پدرم نگيرم از ميدان جنگ باز نمي گردم. سپس پيش از آنكه بر ربيع بتازد نزد جسد بي جان پدر رفت سر خونينش را از خاك برگرفت، غبار از رخسارش برافشاند رويش را بر روي او نهاد و گفت: پدر سوگند ياد مي كنم تا كين تو را از دشمن نستانم آرام نمي گيرم آن كه ترا به خاك افگند به خاك و خون مي كشم. چون لختي گريست و مويه كرد به خود گفت اكنون بانگ و زاري چه سود دارد، هنگام كين جستن است. ناگهان بر اسب نشست و جهاند و به ربيع حمله برد. سالار قوم بني ضبه به طعن گفت گمان دارم كه از دوري گلشاه چنين آسيمه سر و دل آشفته شده اي. از اين دم آرزوي ديدن چهره دلفروز او را به گور خواهي برد. وي مرا بر تو برگزيده است، هم اكنون سرت را جدا مي كنم و در پاي او مي اندازم. داغ ورقه به شنيدن اين سخنان تلخ و دردانگيز تازه تر و سوزنده تر شد و به ربيع گفت: نبخشودي اي شوم تيره روان بر آن پير فرتوت ديده جهان تو گفتي ورا هيچ كين خواه نيست و يا سوي تن مرگ را راه نيست كنون از عرب نان تو كم كنم نشاط و سرور تو ماتم كنم آن گاه ورقه و ربيع به هم در آويختند و چندان به هم حمله بردند كه نيزه هر دو ريز ريز شد. از آن پس دست به شمشير بردند، آن نيز شكسته شد. با گرز به هم تاختند و چندان پاي فشردند كه دستشان از كار بازماند. سرانجام ربيع با نيزه ديگر چنان بر ران ورقه فشرد كه دل او آزرده گشت. در پيگار پردوام چندان

خون از تن هر دو بيرون شد كه رخشان زرد گرديد، يكي بازو و ديگري رانش مجروح شده بود. از روي ديگر چون ربيع ابن عدنان به ميدان جنگ رفت گلشاه در شب تيره جامه غلامان بر تن راست كرد، گيسوانش را به دستار پوشاند، شمشير و نيزه برگرفت، بر اسب نشست و پنهان از كنيزان و غلامان و پيوستگان سحرگه رو به ميدان جنگ نهاد چون به آنجا رسيد ران ورقه را مجروح ديد چنان دردمند گشت كه بسي مانده بود از زين بر زمين افتد، به عياري و چابكي خويش را نگه داشت و به تماشا پرداخت تا كدام يك از آن دو به نيرو و جلدي افزون باشد. در اين اثنا ورقه چنان اسبش را به تك درآورد كه به سر آمد و سر و گردن اسب در هم شكست. ورقه بيفتاد رييع چون اجل بر سرش فرود آمد و تيغ بركشيد تا سر از تنش جدا كند. ورقه دستش را گرفت و گفت ترا به يزدان سوگند مي دهم پيش از آنكه مرا بكشي امان و اجازتم ده كه براي آخرين بار روي گلشاه را ببينم. مرا پيش او ببر و پس از آن كه ديدمش مرا در پايش قزباني كن. ربيع چون گفته او را شنيد دلش بر حال او سوخت. از روي سينه اش برخاست، دست و پايش را بست، به گردنش پالهنگ انداخت و او را كشان كشان مي برد گلشاه چون دلداده خود را بدان حال ديد شكيب و آرامش نماند. بناگاه پرده از روي ماهش برگرفت عمامه به يك سو افگند و دو مشكين كمندش را به سپاهيان نمود. چو پرده ز رخسار او دور گشت همه روي ميدان پر از نور گشت از آن موي خوش بوي و آن روي پاك پر از لاله شد سنگ و پر ز مشك خاك دو لشكر عجب ماندند از روي او از آن قد و بالا و گيسوي او ربيع چون او را ديد در شگفت شد . پنداشت به دلداري او آمده از اين رو مهرش به وي افزون شد. اسب پيش او

جهاند و گفت نگارم مگر از دوري من چنين بي تاب و ناصبور گشتي كه بدين جا آمدي؟ هم اكنون من و ورقه نزد تو مي آمديم. مي خواهم پيش تو سر از تنش جدا كنم، و از آن پس تو از آن من باشي و من از آن تو باشم. گلشاه به شنيدن اين سخنان حالش بگرديد، به افسون باد پاي خود را به اسب ربيع نزديك كرد و چنان به چابكي و نيرو نيزه اش را بر جگر ربيع فرو برد كه در دم از اسب به زير افتاد و جان داد. آن گاه به تندي دست و پاي ورقه را گشود. رخسار هر دو از نو شادي روشن شد؛ قوم بني شيبه به نشاط درآمدند و هلال نيز از غم اسارت دخترش آزاد گشت. ربيع را دو پسر بود؛ هر دو دلير و صف آشوب. چون روزگار ربيع به سر آمد و به زخم نيزه گلشاه كشته شد. پسر بزرگ تر بر سر جسد پدر آمد، به درد گريست، مويه كردو گفت: دريغا كه بر دست بي مايگان بناگاه كشته شدي رايگان وليكن به كين تو من هم كنون كنم روي اين دشت درياي خون اين بگفت و به جنگ با جوانان قبيله بني شيبه روي نهاد. ورقه چون از آمدن او آگاه شد بر جراحت رانش مرهم گذاشت و به جنگ او رفت. گلشاه بر جان ورقه بيم كرد، از آن كه رانش ريش و چندان خون از بدنش رفته بود كه نيرويش سستي گرفته بود عنان اسبش را گرفت و گفت: گرت با خرد هست پيوستگي چگونه كني جنگ با خستگي تو بر جاي بمان تا من با پسر ربيع بجنگم، او نيز جنگ را آماده شد از آن كه از كشته شدن پدرش دلي پر كينه داشت گلشاه امانش نداد و چنان نيزه اش را بر سينه او فرو كوبيد كه سرِ آن از پشتش به در شد. آن گاه برادرش به ميدان شتافت. اين دو چندان به جنگ كوشيدند كه اسبان آنها از تك و پويه درماندند و زره بر تن جنگاوران پاره پاره شد در گرما گرم نبرد

پسر ربيع به ضرب نيزه خود از سر گلشاه افگند؛ گيسوان مشكين پر تابش نمايان و چهره گل فامش پديدار گرديد. زمين از سرخي رويش گلنار و هوا از نكهت دلاويزش كلبه عطار شد. به ديدن چهره دلفروز گلشاه صبر و آرام از دل سپاهيان هر دو صف رفت چون خود از سر آن دختر جوان افتاد شرمگين گشت و روي گلفامش را به آستين زره پوشاند. پس جوان همين كه سيماي تابنده تر از ماه وي را ديد بر او شيفته تر از پدرش شد، و دلش از آتش عشق او افروخته گشت. گلشاه با نيزه خودش را از زمين برداشت آن گاه با نيزه به حريف خود حمله كرد. پسر ربيع نيزه اش را به قوت در هم شكست و گلشاه در كار خود سرگشته و نگران ماند. حريفش به او گفت اي زيباي فتنه گر، تو در چنگ من كه غالب پسر كوچك ربيعم همانند غزالي هستي كه به چنگ پلنگ افتاده باشي پندت مي دهم كينه به يك سو نه و به آشتي رو آور، مرا و ترا جفت نيست، اگر مهربان من شوي كينه پدر و برادرم را از تو نمي گيرم تن و جان و آنچه مراست نثارت مي كنم تا همسر من شوي گلشاه بر سبكسري غالب خنديد و به طعن گفت: چه در دلت افتاده كه به اين زودي مرگ برادرت را فراموش كردي و دل به هوس سپردي؟ عروس تو امروز جز گور نيست كه با بخت بد مر ترا زور نيست پدرت اندرين آرزو جان بداد ترا نيز جان داد بايد به باد دل غالب از شنيدن جواب تلخ و طعن آميز آن فتان آشوبگر تيره شد و گفت سزاي كسي كه پند دوستداران را نشنود جز بند نيست و آن كه را مرگ مقدر باشد به هيچ تدبير رهايي نمي تواند. آن گاه سر نيزه اش را به زمين كوبيد دست به تيغ برد و گفت اكنون كه مرا به شوهري نمي پذيري جز گور همسري نداري. سپس شمشيرش را بالاي سر

گلشاه به گردش درآورد دختر به چابكي سرش را گرداند. غالب كه از هوشياري و چابكي گلشاه خيره مانده بود به تلافي به ضرب شمشير پاي اسب غالب را قلم كرد. پسر پيش از آن كه اسب به سر درآيد فرو جست شمشير و نيزه اش را بر زمين افگند و به دليري دختر را از زمين درربود. گلشاه نيز كمر حريف را گرفت و فشرد. اين دو به كشتي كوشيدند. غالب چنان قوي پنجه و زورمند بود كه كوه را به نيزه اش از جاي مي كند و به زور از دختر فزون تر بود كه گور را در مصاف شير تاب برابري نيست. باري چون گلشاه اسير غالب شد به جوانان بني شيبه نهيب زد و گفت: مرا اندرين ياري كنيد به جنگ اندرون پايداري كنيد مگر يار گم بوده باز آورم دل دشمنان زير گاز آورم پدر گلشاه از اندوه گرفتار شدن دخترش بي تاب شد و فرياد كشيد: اي جوانان غيرتمند و دلاور بكوشيد تا بهترين دختران قبيله را رهايي بخشيد. جوانان قوم بني بني شيبه به شنيدن فرياد هلال به هم برآمدند و مردانه به دنبال كردن دشمن پرداختند. نبرد در ميان دو قبيله تا غروب خورشيد ادامه يافت. چون گلشاه به اسارت قبيله مخالف درآمد دل ورقه داغدار گرديد و به جوانان گفت مرگ از چنين زندگي كه زيباترين و پاكدامن ترين دختران قوم را به اسيري ببرند بهتر است. وي تحمل اين ننگ را نكرد. نيم شب سلاح جنگ برداشت و تنها به سوي قرارگاه دشمن حركت كرد چون بدانجا رسيد ديد كه در گوشه آن گيسوان مشك آساي گلشاه را به چوب خيمه بسته اند. اسير بي قرار از رنج اسارت و از آن ستم كه بر او رفته بود اشك مي باريد. پسر ربيع در حالي كه تيغش را كنارش نهاده بود به گلشاه مي گفت: پدر و برادرم در جنگ با قبيله تو جان باختند. اينها را بر خود آسان گرفتم بدين اميد كه تو

دوستدارم شوي اما عشق مرا خوار گرفتي. من از ورقه به چه چيز كمترم چون مهربان من نمي شوي اكنون اين جام باده ام را كه كنارم نهاده است مي نوشم. به قهر با تو همبستر مي شوم از آن پس ورقه را اسير مي كنم و برابر چشمانت سرش را از قفا مي برم. گلشاه در حالي كه همچنان دلش پردرد بود و اشك مي باريد خاموش بود. در آن هنگام خيمه از ديگر كس خالي بود و غلامي كه بر درخيمه نگهباني مي كرد از بسياري خستگي توان جنبيدن نداشت. پسر ربيع پس از آن كه سخنان دلازار را به گلشاه گفت: جام شراب را سر كشيد و از جا برخاست؛ و به نزديك او رفت با خرمي بسيجيد از بهر نامردمي بدان روي تا مُهر بستاندش به ناپاكي آلوده گرداندش چون آن جوان تيره دل بدكنش دست به سوي گلشاه دراز كرد ورقه را شكيب نماند عياروار چنان شمشيرش را بر او فرود كه به يك زخم سر از تنش جدا شد. چون گلشاه ورقه را كنار خود ديد دلش از شادي شكفت اما اين دو دلداده در آن وقت مصلحت را لب از سخن گفتن فرو بستند تا لشكريان پسر ربيع بر حال و كار آنان آگاه نشوند. ورقه پس از اين كه محبوبش را از بند آزاد كرد به بيرون خيمه برد. هر دو بر اسب نشستند و به خيمه پدر گلشاه روي نهادند. هنوز خورشيد ندميده بود كه به قرارگاه قبيله خود رسيدند چهره غمزده هلال كه بسان خيري زرد شده بود از شادي ديدار دخترش چون گل نوشگفته سرخ و پر طراوت شد؛ و چون لشكريان ورقه از عياري و بازآمدن سردار خود آگاه گشتند به نشاط درآمدند شمعها افروختند و طبل شاديانه زدند. از روي ديگر سپاه بني ضبه از غريو و غوغاي شادمانه اي كه در قبيله بني شيبه برخاسته بود درشگفت شدند، و به خود گفتند مگر سپاهيان بسيار به ايشان پيوسته اند و چون بيم كردند مبادا جوانان بني شيبه بناگاه برايشان بتازند سوي خيمه غالب رفتند تا وي را از آنچه روي داده بود آگاه كنند. چون بدان جا رسيدند كف خيمه را غرق خون و غالب را كشته ديدند. با اين

پيروزي بزرگ كه نصيب ورقه شده بود دلش از كشته شدن پدرش سخت غمگين بود. جراح رانش نيز همچنان وي را رنجه مي داشت، و چون از سپري شدن مدتي اين هر دو رنج كاسته شد هوس عروسي با گلشاه در سرش افتاد. اما چون همه زر و سيم و ديگر داراييش را دشمن به تاراج برده بود، و تهي دست مانده بود در دل همي گفت بي مال و بي خواسته چگونه شود كارم آراسته بترسم كه گلشاه را گر زعم بخواهم به كف آيدم درد و غم سر اندر نيارد به گفتار من نينديشد از ناله زار من كه بي خواسته دل نيايد طرب نه بي سيم هرگز رسد لب بر لب همچنان به خود مي گفت جوان اگر دستش از زر و سيم تهي باشد وگرچه به مردانگي و دليري از رستم درگذرد كسي به او نمي پردازد. درم دار همه جا و همه وقت عزيز است و بي سيم از بازار تهي دست باز مي گردد. ورقه غلامي داشت سعدنام. اين دو با هم و به جاي بارآمده بودند اين غلام به ورقه تعلق خاطر بسيار داشت، و چون دريافت كه دل خداوندگارش از نداري سخت به رنج است به او گفت من ترا بدين گونه دردمند و دل افسرده نمي توانم ديد و برآنم به هر تدبير ميسر باشد سيم و زر براي تو به دست بياورم و اگر به من اجازه ندهي با تيغ قلبم را مي شكافم. غلام چون ورقه را خاموش ديد سكوتش را نشان رضا دانست و دنبال اين كار رفت. از روي ديگر مقارن اين احوال آوازه زيبايي و دلارامي و فريبايي گلشاه چنان به قبايل نزديك و دور و دورتر رسيده بود كه از هر سو دسته دسته خواستگاران وصال او همه داراي دارايي و مال بسيار بودند به خدمت پدرش مي شتافتند. اين خبر به گوش ورقه رسيد، و ز تيمار دل در برش گشت خون همي آمد از راه ديده برون تنش گشته از مهر آن نامجوي ز ناله چو نال و ز مويه چو موي ز بس كز غم يار انديشه كرد گل لعل او زرگري پيشه كرد چون در كار خويش فرو ماند روزي پيش مادر گلشاه رفت، و به او گفت بر شوريده حالي من رحمت آور، و دخترت را جز من به ديگر كس

شوهر مده؛ من و او دلبسته يكديگريم و اگر ما را از يكديگر جدا كني خون من بر گردنت خواهد ماند. تو مي داني كه من و او از يك گوهريم، سلام مرا به شوهرت كه عموي من است برسان و از سوي من به او بگو حق پدرم را نگهدار او در راه دوام و سرافرازي قبيله كشته شد، مرا به دامادي خود بپذير. گلشاه مال من است و آن كه ميان من و او جدايي افگند بي گمان پروردگار دادگر بر او نمي بخشايد. زن هلال دلش بر حال ورقه سوخت؛ و آنچه را كه برادرزاده اش بر او خوانده بود به وي گفت و افزود دل اين هر دو كه خاطرخواه يكديگرند همواره از بيم جدايي قرين درد و اندوه است، و شب و روز خواب ندارند. هلال رها نكرد كه زنش باقي پيام ورقه را بگزارد؛ بر او آشفت و گفت: سخن بي هوده مگو؛ تو خود مي بيني كه هر روز چند تن از جوانان قبيله هاي مختلف كه همه مالدار و مغتم اند به خواستگاري گلشاه مي آيند همه آنان صاحب گله هاي گوسفند و اسب داراي كيسه هاي پر از زر و سيم مي باشند و مي توانند همه اسباب آسايش دخترم را فراهم كنند، و چندين غلام و كنيز به خدمتش بگمارند. من مي دانم كه ورقه جواني آراسته و دلير و بي باك است، اما افسوس كه جز باد چيزي به دستش نيست. اگر او مي توانست موجبات آسايش گلشاه را فراهم آورد البته من كس ديگر را به جاي او نمي گرفتم. اما دريغ! چون ورقه جواب عمويش آگاه شد روز روشن در نظرش تيره گشت. آنگاه از سر ناچاري دگر بار به مادر گلشاه متوسل شد و به عجز و نياز گفت: مادر مهرجويم تو خوب مي داني كه من نيز چون خواستگاران ديگر دخترت خدواند دارايي زياد و گله هاي گوسفند و اسب بودم، اما روزگار بر من ستم كرد، آنچه داشتم به تاراج رفت و چندان از اين

سخنان گفت كه دل زن هلال بر او سوخت. باز پيش شوهرش رفت و گفت: اگر اين دو از هم جدا افتند جان هر دو به باد مي رود. مگر يادت رفته وقتي دخترمان را به اسيري گرفتند ورقه جان بر كف دست نهاد و به عياري او را از اسارت رهاند. هلال گفت من مي دانم از همه كس به من نزديك تر و مهربانتر است. همچنين مي دانم هنگامي كه دشمنان گلشاه را ربودند اگر همت و جرأت ورقه نبود كار همه ما زار بود، اما انكار نمي توان كرد كه اكنون دست او از مال دنيا تهي است، و هيچ كس به هيچ تدبير نمي تواند بي داشتن دارايي به راحتي زندگي كند. از سوي من به او بگو داييت پادشاه يمن فرزند ندارد، بزرگ مردي است بخشنده و مهربان و بستگان و خويشاوندانش را به غايت دوست مي دارد و اگر نزد وي برود وي را از زر و سيم و انواع نعمتها بي نياز مي كند. مادر گلشاه به شنيدن اين سخنان شاد شد؛ پيش ورقه بازگشت و آنچه ميان او و شوهرش رفته بود به او گفت. دل ورقه رضا شد و همان ساعت نزد گلشاه رفت و به او گفت اي ماهروي وفادارم سرنوشت من اين است كه مدتي از تو جدا باشم اما اين دوري هر گز نمي تواند ياد ترا از دلم بيرون كند. آرزو دارم تو نيز همواره بر سر پيمان باشي و مرا از خاطر نبري و اگر جز اين باشد مرا جايگهي بهتر از گور نيست. گلشاه به شنيدن اين سخن غمين شد، گريست و در جوابش با سوز و درد چنين گفت: كاي نزهت جان من زنامت مبادا جدا نام من به مهرم دل و جانت پيوسته باد به بند وفا جان من بسته باد ميان من و تو جدايي مباد ز چرخ فلك بي وفايي مباد آن گاه برا اين كه بنمايد به قول و پيمان خود استوار است دست ورقه را گرفت، و به جان خود سوگند ياد كرد كه عهدش را نمي شكند و گفت: كه بي روي تو گر بُوَم شادكام وگر گيرم از هيچ كس جز تو كام وگر باژگونه شود چرخ پير به دست بدانديش مانم اسير كنم مسكن خويشتن تيره خاك از آن پس كجا گشته باشم هلاك آن گاه گلشاه به ورقه گفت

پیش پدر و مادرم برو و از هر دو بخواه قسم ياد كنند كه جز تو كسي را به دامادي نپذيرند. ورقه چنين كرد. و پس از اين كه هلال و همسرش سوگندان ياد كردند آماده سفر شد. به هنگام بدرود گلشاه از دور شدن يار گريست مويه كرد و با سر انگشتش گيسوان مشكبويش را كند. سر سوي آسمان كردو به زاري گفت پروردگارا تو خود آگاهي كه صبر و طاقت بسيار ندارم. آن گاه رخسار ورقه را بوسيد و در لحظه وداع يك انگشتري و پاره اي زره به يادگار به او داد. ورقه راهي سفر شد و گلشاه مسافتي وي را بدرقه كرد جوان در راه سفر چنان پريشان خيال و افسره خاطر شده بود كه هر كس از او مي پرسيد به كجا مي رود جواب نمي داد و مردم مي پنداشتند كه او كر و گنگ مادرزاد است. نزديك شهر يمن به كارواني رسيد و از سالار كاروان خبر شاه ولايت را پرسيد جواب شنيد كه امير بحرين و امير عدنان بناگاه بر مندر شاه يمن حمله برده او و جمله بزرگانش را به اسارت گرفته اند و شهر را غارت كرده اند. پرسيد آيا هنگام شب مي توان داخل شهر شد جواب داد به شهر دشوار نيست. ورقه شب هنگام وارد يمن شد و پنهان از نظر ديگران به سراي تنها وزيري كه اسير نشده بود رفت. وزير كه از نزديكان و خويشاوندانش بود به گرمي و مهرباني او را پذيرفت، احوال گلشاه را پرسيد و به او گفت اي جوان دلير، تو بي هنگام بدين جا رسيده اي پادشاه غالباً از تو سخن مي گفت و هميشه آرزومند ديدارت بود دريغ كه وقتي آمدي كه او گرفتار دشمن شده است. ورقه در جواب آن وزير پاك نهاد نيكوخواه گفت: از بد روزگار هرگز نبايد دلشكسته و نااميد شد كه پايان شب سيه سپيد است، اگر تو هزار سوار دلير به فرمان من بگذاري باشد كه دشمن را به زانو درآورم. وزير بدين بشارت شادمان شد و روز بعد هزار سوار رزمخواه و دلير در اختيار ورقه نهاد. وي همان روز به قصد شكستن امير عدن و امير بحرين لشكر بيرون كشيد. سپاهيان آسان از خندق پرآبي كه آن دو امير بر سر راه كنده بودند گذشتند و چون نزديك قرارگاه دشمن رسيدند طبل جنگ را به صدا در آوردند. دو امير از نمايان شدن آن سپاه عظيم در شگفت شدند به يكديگر گفتند پادشاه يمن و وزيران و درباريانش جملگي اسير ما هستند اينان را

چه افتاده كه در برابر سپاه عظيم ما قد علم كرده اند؟ چگونه مي توانند بدون پادشاه خود به جنگ آغازند شايد كه پادشاهي بر خود اختيار كرده اند. امير عدن گفت: اين گمان به حقيقت نزديك تر است. آن شيرمرد ابلق سوار را بنگر چنان بر اسب نشسته كه از سهمش جهان در خروش آمده است نمي دانم نام اين پهلوان چيست؟ و به چه اميد به جنگ با ما قيام كرده است پادشاه بحرين گفت من نيز در عجبم. آنان در گفتگو بودند كه ورقه با شمشير آخته به سپاه دشمن حمله برد. خود را معرفي كردو گفت اگر به فرمان من درآييد خطاي شما را مي بخشم اما اگر سر از راي من بتابيد از ضرب تيغ خونريزم رهايي نمي يابيد. در اين اثنا جواني كوه پيكر به مقابله او آمد ورقه آسان با نيزه دو پهلويش را به هم دوخت. چون ديگري آمد او را از بالاي زين برگرفت لختي دور سرش گرداند و چنان بر زمين كوبيد كه جانش برآمد. شصت و سه تن را بدين سان كشت. از آن پس هيچ كس به ميدان نيامد. در آن وقت ورقه با شمشير و خنجر و نيزه و گرز بر آن سپاه حمله برد، لشكريانش نيز به ياريش شتافتند چون سپاهيان دشمن پشت به ميدان كردند ورقه بر قرارگاه آنان راه يافت عدن و امير بحرين را كشت و جمله اسيران را آزاد كرد. آن گاه سپاهيان پيروزمند به تاراج پرداختند و آنچه آن دو بد كنش از غارت يمن به دست آورده بودند پس گرفتند و پيروزمند به يمن بازگشتند. منذر به پاداش چندان سيم و زر و رمه گوسفند و اسب و چيزهاي ديگر به ورقه بخشيد كه از حد شمار بيرون بود. از روي ديگر گلشاه پس از رفتن ورقه روز به روز كاهيده تر و نزارتر مي شد خور و خواب نداشت و پيوسته بي قرار و نالان بود. مقارن اين احوال شاه شام كه آوازه زيبايي و دلفريبي او را شنيده بود با زر

و سيم بسيار و نعمت فراوان به خواستگاري گلشاه آمد و چون به قرارگاه هلال رسيد بند از سر بدره هاي زر گشود و گوسفند و اشتر بسيار كشت بارهايي را كه در آنها چيزهاي خوب بود باز كرد و به هر يك از بزرگان قبيله بني شيبه چيزهايي گرانبها داد. هلال پدر گلشاه پنداشت كه آن محتشم به بازرگاني آمده است. روز ديگر پادشاه شام نزديك جايي كه منزلگاه گلشاه بود سراپرده زد اتفاق را يك بار كه گلشاه از خيمه بيرون آمد و پادشاه بديد آن چو گلبرگ رخسار او همان دو عتعيق شكربار او بتي ديد پرناب و زيب و كشي همه سر به سر دلكشي و خوشي همه جعد او حلقه همچون زره همه زلف او بندبند و گره نديده او را گشته بد بي قرار چو ديدش به دل عاشقي گشت زار و چون از هلال احوال خوبروي را پرسيد گفت: اين گلشاه دختر من است. شاه شام پرده از راز دل خود برداشت و گفت اگر او را جفت من گرداني چندان كه بخواهي زر و سيم و هر چيز گرانبهاي ديگر نثار قدمش مي كنم هلال گفت اين دختر نامزد ورقه برادرزاده ام مي باشد و قسم خورده ام كه او را به ديگر كس ندهم. پادشاه گفت: ميان اقوام عرب دختراني هستند كه به زيبايي بي همانندند از آنان زني براي ورقه بخواه. هلال گفت پيمان شكني گناهي عظيم است و آن سوگند نپايد و درختي خرم را بيفگند كم زندگاني شود. پادشاه چون ديد كه سخنش در هلال نمي گيرد در صدد چاره گري برآمد. او را با پير زالي محتال گمراه كننده تر از شيطان بود آشنا شد وي را به مال فرمانبر خودش كرد و به او گفت بي خبر هلال پيش زنش برو و از سوي من به او بگو كه اگر دخترش را به زني من بدهد او را از زر و سيم و گوهرو هر گونه چيزي بي نياز مي كنم، و براي نماياندن دارايي خود و

جلب خاطر و خشنودي مادر گلشاه يك كيسه زر و درجي سيمين آراسته به گوهرهاي گرانبها براي وي فرستاد. زال افسونگر از توانگري و زيبايي پادشاه شام سخنها كرد و گفت: جواني است با زور و با مال و رخت نخواهي كه گردي بد و نيك بخت؟ توانگر شوي مهر بسته كني دل از مهر ورقه گسسته كني اگر او را ببيني دلت مايل او مي شود. در اين صورت بي هيچ رنجي صاحب گنج و مال فراوان مي شوي آن گاه آنچه را شاه شام براي او فرستاده بود تقديم كرد. زن هلال به ديدن آن تحفه هاي لايق دلش نرم شد و مهر امير شام به دل پرورد؛ خاطر از دوستداري ورقه پرداخت، كه درم مرد را سر به گردون كشد درم كوه را سوي هامون كشد درم شير را سوي بند آورد درم پيل را در كمند آورد سپس به زال گفت: اي گرانمايه مادر، هر چه زودتر نزد شاه شام برو، و از سوي من به او بگو تا من زنده ام به فرمان توام و سر به آسمان مي سايم كه تو دامادم باشي. زال محتال نزد شاه شام رفت، و آنچه از جفت هلال شنيده بود به او باز گفت و شاه به مژدگاني مال بسيار به آن عجوزه بخشيد. از روي ديگر مادر گلشاه پيش شوهر رفت و گفت اگر خواهان مال و جاه هستي مهر ورقه را از دلت بيرون كن، و جاي او شاه شام را به دامادي بپذير كه از او دولتمندتر كسي نيست. و چون هلال از پيمان شكني سر باز زد زنش بر او آشفت و به تروشرويي و تلخي گفت اگر جز آنچه گفتم بكني از تو جدا مي شوم. تو بمان و ورقه. از سوي ديگر ورقه و گلشاه از آن گفتگو كه ميان شاه شام و هلال و زنش رفته بود خبر نداشتند. ورقه به دليري بخت مندي مال و رمه بسيار به دست آورد و چند برابر آنچه عمويش از او خواسته بود فراهم كرد. او شد و آسوده خاطر از يمن راهي قبيله اش شد. مقارن اين حال شاه شام بزم نامزدي را بر پا كرد و هلال چون از شكستن پيمان نگران و ترسان بود به شاه گفت مبادا راز اين پيوند آشكار شود كه ورقه و بستگانم به من نفرين مي كنند و ناسزا مي گويند. از

روي ديگر گلشاه از اين كار آگاه شد خروشيد و چندان فغان و شيون كرد و گريست كه بي هوش شد و چون پس از مدتي به هوش آمد با سر انگشتانش چهره گلفامش را خراشيد و مويش را كند. آن گاه سر سوي آسمان كرد و به زاري گفت: پرودگارا آنچه تو كني داد است نه بيداد و بندگان را ياري شكوه نيست اما از تو مي خواهم كساني را كه ميان من و رقه جدايي افگنده اند و سوگند شكسته اند به سزا مكافات كني. پس از اين راز و نياز چون دلش آرام نگرفت زار زار گريست و كنارش را از مژه دريا كنار كرد. چون مادر ناله و زاري و اشكباري گلشاه را ديد بر او برآشفت و گفت: اي مايه ننگ و عار عرب، ورقه مرده و تو هوز در فراقش مي گرييي و دل از دوستي و مهر و پيوندش نمي كني او در غربت جان سپرده و هرگز باز نمي گردد. گلشاه چون اين خبر شنيد گريان به گوشه خيمه پناه برد و خود را به تقدير سپرد. به خود گفت دريغا كه ورقه ناكام من در غربت مرد و من ناچارم به جايي روم كه هيچ آشنايي ندارم. و ز ورقه نيافتم از اين پس خبر نيابد ز من نيز ورقه اثر دريغا درختم نيامد به بر شدم نااميد از نهال و ثمر باري، پس از اين كه هلال جهيزي گرانمايه و گونه گون گوهر براي گلشاه آماده كرد به شاه اجازه داد كه او را به قبيله خود ببرد. گلشاه از بسياري غم و درد كه در دل داشت بدان جهيز و تجمل كه همراهش كرده بودند نگاه و اعتنا نكرد. او كه به دلش گذشته بود دلدارش زنده است به وقت رفتن يكي از غلامانش را كه محرم و راز دارش بود پنهان نزد خود خواند و يك انگشتر با يك زره به او داد و گفت بايد به يمن سفر كني ورقه را بيابي و اين انگشتر و زره را به او برساني و بگو كز تو اين بُد مرا يادگار بُد اين يادگارت مرا غمگسار گرم كرد بايد ز گيتي بسيچ نداند كسي مرگ را چاره هيچ شدم هيچ كامدم زين جهان اگر بد بُدم رست خلق از بدان اما حديث پيوند اجباري مرا به او مگوي كه اگر از اين خبر طاقت سوز آگاه گردد جگرش خون و از ديده بيرون مي شود. غلام همان شب

راهي يمن شد. شاه شام و گلشاه نيمه شب از جايگاه قبيله بني شيبه راه شام پيش گرفتند گلشاه گريان بود نه به روي كسي نگاه مي كرد و نه با كسي سخن مي گفت و هر زمان شوهرش از او دلجويي مي كرد بر وي بانگ مي زد و مي آشفت. وقتي به شام رسيدند شبي شاه بر آن شد با او به خلوت نشيند. به منظور رام و آرام كردنش مشتي گوهر شاهوار بر او نثار كرد و خواست دستش را به گردنش اندازد و در آغوشش بكشد. گلشاه دشنه اي را كه با خود داشت بركشيد و گفت اگر مرا تنها نگذاري خود را با اين دشنه مي كشم. شاه دشنه را از دستش گرفت و گفت: مگر تو همسر و جفت من نيستي. چرا چندي جفا مي كني؟ گلشاه گفت: اي پادشاه همه چيز تراست، جواني، صاحب جاهي، جواهر و دارايي بسيار داري، اما من جز به ورقه دل نمي سپارم و جفت كسي نمي شوم، و هر آن كس به خلوت كند راي من نبيند به جز در لحد جاي من شاه گفت: تو در عاشقي سخت پيماني، و چون به جز ورقه هيچ كس را همسر و هم بر خود نمي خواهي من خود را به ديدار تو خرسند مي دارم تا به همان مهر و نشان كه هستي بماني. از روي ديگر چون گلشاه و شاه به شام رفتند هلال سر گوسفندي را بريد آن را به كرباس پيچيد، و او و همسرش فغان برداشتند كه گلشاه بناگاه مرد. همه اهل قبيله به شنيدن اين خبر شيون كردند و گريبان چاك زدند. پدر گلشاه گوري كند، گوسفند كشته را در آن نهاد و به خاك پوشاند. چون فرستاده گلشاه به يمن رسيد و پيغام او را به ورقه رساند و انگشتري و زره را بدو داد او به تندي همه زر و سيم و خواسته هايش را بار شتران كرد و راهي قبيله شد. وزيران و نديمان و بزرگان پادشاه سه منزل او را بدرقه كردند. همين كه به جايگاه قبيله رسيد عمش به ريا و حيلت گري او را در آغوش كشيد، به فريب خويش را غمين نمود و چون ورقه احوال گلشاه را پرسيد به دروغ گفت: اي جان عمو، هيچكس دفع قضاي بد نمي تواند

بكند. تقدير چنين بود كه دخترم در جواني بميرد. اشكباري و روي خراشيدن وشيون كردن همه بيهوده است، و با قضا كارزار نمي توان كرد پروردگار حكيم جاني كه بدو داده بود باز گرفت. ورقه به شنيدن اين خبر جانكاه بي هوش شد. رنگ از رخش رفت. چند بار به هوش آمد و پس از دمي چند بار دگر بي هوش شد. چون اندكي به خويشتن آمد خاك بر سر افشاند و فرياد كشيد: اي مردمان قوم بر حال زار و دردمندي من بگرييد. پس آن گاه عموي ديو خويش وي را به سر آن كور برد و چون ورقه نمي دانست كه در آن گور چه خاك اندر است گريه بسيار كرد. همي گفت ايا بر سر سروماه نهفته شدي زير خاك سياه ايا آفتاب درخشان دريغ كه پنهان شدي زير تاريك ميغ ايا تازه گلبرگ خوش بوي من شدي شاد نابوده از روي من بماليد رخسار بر روي گور بباريد از ديدگاه آب شور از آن پس خور و خواب را بر خود حرام كرد و جز شيون كردن و گريستن كاري نداشت پس از چند روز غلاماني كه خواسته و رمه و حشم ورقه را مي آوردند از راه رسيدند و بار افگندند و چون از رنج و المي كه بر مهترشان رسيده بود آگاه شدند دلداريش دادند و گفتند ما همه به فرمان توايم هر مراد كه داري بگو تا برآوريم. گفت از اين جا به يمن بازگرديد و آنچه آورده ايد ببريد كه مرا به كار نيست. غلامي و اسبي و تيغ و نيزه اي مرا بس باشد. غلامان آن همه خواسته و نعمت را بر اشتران بار كردند و رفتند. هلال و زنش از دست دادن آن همه ثروت بيكران غمين و از آنچه كرده بودند پشيمان شدند. اما ندامت سود نداشت. سپس هلال بر ورقه آمد و گفت بيش از اين خود را دردمند و آشفته خاطر مخواه، به جاي گلشاه كه روي در نقاب خاك كشيده گلچهره اي خجسته ديدار و‌ آشوبگر همسر تومي كنم. ورقه جواب داد پس از مردن گلشاه زندگي بر من حرام است. اين بگفت و روي از وي برتابيد از روي ديگر در قبيله بني شيبه پريرو دختري بود كه از دستاني كه هلال در حق برادرزاده اش به كار برده بود آگاه

بود. او از آه و زاري آن جوان ستم رسيده و دلاواره آتش به جانش درافتاد. نزد ورقه رفت با مهرباني به او گفت چرا بر درد خود شكيبا نمي شوي. بسي نمانده بود كه از ضعف و ناتواني جانت برآيد. ورقه بر او برآشفت . گفت: از من دور شو كه از اين پس نمي خواهم روي هيچ زني را ببينم. دختر گفت مگر نمي خواهي جاي گلشاه را به تو بگويم او نمرده است ورقه همين كه نام گلشاه را شنيد دل و ديده اش روشن شد. به او گفت آنچه بر زبان آوردي دگر بار بگو دختر همه آنچه را مي دانست از آمدن شاه شام به خواستگاري گلشاه، از آن فريبكاري زشت هلال گوسفندي را به جاي دختر در گور كرده بود از ناچار شدن گلشاه به رفتن شام به ورقه گفت و افزود اكنون دختر عمويت در شام در سراي شاه آن سرزمين است و عمويت به گلشاه گفته كه ورقه در غربت مرده است اگر حرف مرا باور نمي كني گور را بگشاي تا لاشه گوسفند را در آن ببيني. ورقه با شنيدن اين سخنان در شگفت شد. بي درنگ بر سر گور رفت. آن را گشود لاشه گوسفند را ديد. يقين كرد كه عمويش سوگند و پيمانش را شكسته و او را فريب داده است. سراسيمه از سر گور: به نزديك عم آمد آن دل فگار بدو گفت اي عم ناباك دار بدادي نگار مرا تو به شوي بكردي جهان را پر از گفتگوي ز كار تو كردند آگه مرا نمودند زي آن صنم ره مرا بگفتند در تيره خاك نژند نهادست عمت يكي گوسفند گور را گشادم و لاشه گوسفند را به چشم خود ديدم. از اين نابكاري كه كرده اي شرمت نمي آيد؟ چگونه دلت بار داد كه دختر دلبندت را به مال بفروشي و دودمانت را ننگين كني، به من گفتي پيش داييم بروم تا مرا به مال و خواسته توانگر كند، و چون بازگشتم دست دخترت را در دست من نهي. خالم به پاداش خدمتي شايان كه به او كردم آن قدر زر و سيم و كالاهاي گرانبها به من داد كه از آوردن همه آنها درماندم. او آرزو و دعا كرد كه من و گلشاه سالهاي بسيار كنار هم به شادماني زندگي كنيم. تو سوگند شكن از چه به من

نيرنگ باختي؟ در طي اعصار و قرون چه كسي چنين جنايتكاري كرده؟ اي ناخردمند مرد، در روزشمار جواب خدا را چه خواهي داد. آن گاه لاشه گوسفند را كه از گور بيرون، و با خود آورده بود پيش پاي او افگند. سپس نزد زن عموي خود رفت او را نيز ملامتها كرد و در آخر گفت از خدا نترسيدي كه بر دخترت چنين ستم بزرگ كردي ورقه از آنچه دريافته بود و دانسته بود به هيچ كس سخن نگفت. بر اسب نشست و رو به راه شام نهاد. درآن روزگاران دزدان بر سر راه ها كمين مي كردند و مسافران و كاروانها را مي زدند. چون ورقه نزديك شهر شام رسيد چهل دزد به ناگاه از كمينگاه بيرون جستند. يكي از آنان كه خنجر به دست گرفته بود پيش آمد و به او گفت اگر مي خواهي زنده بماني اسب و هر آنچه داري به من بسپار و پياده برو. ورقه بر آن دزد نهيب زد و گفت گرچه شما چهل نفريد، اما به نزد من از كودكي كمتريد. اين گفت و بر آن چهل دزد حمله برد. به هر زخم تيغ يكي از آنان را به دو نيم كرد. پس از مدتي سي تن از آنان را كشت ده نفر ديگر گريختند خود نيز در اين پيكار خونين ده جاي تنش مجروح شد. او همچنان كه خون از اندامش مي چكيد به دروازه شهر رسيد. كنار چشمه اي از ناتواني از اسب به زير افتاد و بيهوش شد. اتفاق را شاه شام هنگامي كه از شكار بر مي گشت: چو از ره به نزديك چشمه رسيد يكي مرد مجروح سرگشته ديد جواني نكو قامت و خوبروي همه روي رنگ و همه موي بوي ز سنبل دميده خطي گرد ماه فگنده بر آن خاك زار و تباه دل پادشاه بر آن جوان سوخت فرمان داد او را به قصرش ببرند. شاه را كنيزكي دلارام، كاردان و خردمند و هشيار بود. جوان دردمند را به دست او سپرد تا تيمار داريش كند. روز ديگر چون ورقه به هوش آمد و توان سخن گفتن يافت شاه به مهرباني از او پرسيد كيستي چه نام داري و از كجايي؟ ورقه چون به اميد ديدار دلبرش به شام سفر كرده بود مصلحت را نام خويش افشا نكرد گفت: اسمم نصر است و پسر احمدم

كارم بازرگاني است. نزديك شهر چهل دزد آنچه را داشتم ربودند و تنم را چنين كه مي بيني مجروح كردند. شاه كه فرشته خو و پاك سرشت بود نزد گلشاه رفت، به او گفت امروز كه از شكار بر مي گشتم كنار چشمه جواني تمام خلقت ديدم كه بر اثر رويارو شدن با راهزنان و ستيز و آويز با آنان مجروح و بي هوش افتاده بود. او را به قصر آوردم و به دست يكي از كنيزكان سپردم. اگر به او مهرباني كنيم و تا وقتي زخمهايش بهبود يابد از او پذيرايي و پرستاري كنيم موجب رضاي خدا خواهد بود. بدو گفت گلشاه چونين كنم من اين كار را به خود به آيين كنم كجا بر غريبان رنج آزماي ببخشود بايد ز بهر خداي گلشاه از آن تيمارداري جوان مجروح با شاه همداستان شد كه وقتي ورقه از او جدا شد و به سفر رفت در دل با خدا نذر و عهد بست كه هر زمان غريبي مستمند و بيمار به او پناه آورد به تيماريش بكوشد. او كنيزي داشت نيكوكار و خيرخواه، او را مأمور كرد به خدمتگزاري غريب مجروح بپردازد. روز ديگر شاه نزد ورقه رفت و به او گفت همه اندوه از دل ستردم ترا بدين هر دو خادم سپردم ترا دو فرخ پرستار نام آورند به خدمت ترا روز و شب درخورند كنيزك ساعت به ساعت پيش ورقه مي رفت و هر حاجت كه داشت بر مي آورد. جوان به جانش دعا مي كرد و هميشه مي گفت خدا مراد كدبانويت را برآورد، و هر بار كه كنيزك به خدمت گلشاه مي رفت دعايي را كه جوان در حق او كرده بود به او مي گفت و گلشاه جوابش مي داد خدا دعايش را مستجاب كند. چون چند روز بدين حال گذشت و شكيبايي و صبر ورقه به پايان رسيد كنيزك را پيش خواند و به او گفت چيزي از تو مي پرسم به راستي جواب بگوي، آيا تو نام گلشاه را شنيده اي و از او خبر داري؟ كنيزك گفت گلشاه همسر شاه شام است در اين قصر زندگي مي كند و من خدمتگزار خاص او هستم. به شنيدن اين جواب اشك از ديدگان ورقه سرازير شد و به كنيزك گفت: مرا حاجتي است آرزويم اين است اين انگشتري را به او

بدهي. كنيزك بگفتا كه اي تيره راي نداري همي هيچ شرم از خداي كه مي بد سگالي بدين خاندان ز تو زشت تر من نديدم جوان سرور من شب و روز در فراق ورقه گريان است و جز اشك و آه همنفسي ندارد، دائم به او مي انديشد، و جز او به همه چيز و همه كس بيزار است. از تو مي پرسم: مي داني ورقه كيست و كجاست؟ و چون اين گفت به او سفارش كرد كه از اين پس درباره گلشاه سخن نگويد كه فتنه بر مي خيزد. ورقه به شنيدن خبر حضور گلشاه در آن قصر شادمان شد و به شكرانه سر به سجده نهاد و گفت خدايا به من صبر بده و عمويم را كه سوگند شكست و به من جفا راند مكافات كن. روز بعد دگر بار ورقه به كنيزك گفت براي خشنودي و رضاي خدا حاجتم را روا كن. كنيزك جواب داد: جز آنچه گفتي و خطاست هر چه گويي فرمانبردارم ورقه گفت خوراك عرب شير شتر و خرماست، من انگشتري را در جام شير مي اندازم وقتي خاتونت شير طلبيد آن جام را به دستش بده. كنيزك گفت اگر گلشاه بپرسد اين انگشتري چگونه در اين جام شير افتاده است چه بگويم؟ گفت به او بگو اين انگشتري بناگاه از انگشت آن جوان شوريده حال دردمند در اين جام رها شده زير انگشتش نيز مانند ديگر اعضايش سخت كاهيده شده است. اگر چنين كني من و گلشاه هر دو شادمان مي شويم. كنيزك از اين سخن در شگفت شد و گفت اي جوان تو او را از كجا مي شناسي و او با تو چه آشنايي دارد؟ از بد روزگار بترس كه بانويم دختري والامنش و پاكدامن و از چنين سبكسريها بيزار است و مي ترسم به جانت گزند برسد اما چون مي خواهم از من خشنود باشي آنچه گفتي مي كنم. آن گاه انگشتري را گرفت در جام شير افگند و با نگراني و دلواپسي به گلشاه داد پريچهر به ديدن انگشتري مهر ورقه بيش از هميشه در دلش جوشيدن گرفت و بي هوش افتاد كنيزك نگران حالش شد و بر رويش آب فشاند و چون به هوش آمد گفت اين انگشتري را چه كسي در جام شير جاي

داده است؟ كنيزك جواب داد به يزدان يكتا سوگند اي پادشاه بانوان اين انگشتر از انگشت جوان مهمان جدا شده و در جام شير افتاده است. گلشاه به خود گفت شايد اين جوان مجروح بلا رسيده ورقه است كه به اميد ديدار من به اين جا آمده است، به كنيزك گفت به او بگو از داخل كاخ به در قصر رود تا من از بالاي بام وي را ببينم. مي خواست يقين كند آن جوان ورقه است. كنيزك پيغام خاتونش را به او رساند و چون ورقه به در قصر رفت گلشاه به ديدنش بر بام شد پنهان بر او نظر كرد و چون ديد از دوري او تنش چون ني باريك و لرزان شده از غصه بر زمين افتاد ورقه چون روي دلاراي و قامت دلجوي او را ديد بي هوش شد. چون مدتي گذشت هر دو به هوش آمدند گلشاه از بالاي بام به زير آمد و ورقه به جاي خويش بازگشت. گلشاه به شادي ديدار دلدارش سر به سجده نهاد. شاه شام چون آن دو را زرد روي و سرگشته ديد از گلشاه پرسيد اين جوان كيست كه به ديدارت ناگهان چنين آشفته شد. گفت: اين ورقه پسر عموي من است كه دل و جانم در گرو مهر اوست. شاه پرسيد اگر با اين جوان عهد پيوند بسته بودي و در آرزوي ديدارت بدين جا آمده چرا نام خود را به من نگفت تا به سزا در حقش نيكي كنم، گلشاه گفت حشمت تو مانع شد. شاه گفت او را نزد خود نگهدار و خاطر نگهدارش باش. آن گاه آن دو را تنها گذاشت و خود بيرون شد. مدتي دزديده از روزني به آن عاشق و معشوق مي نگريست و بي حفاظي و نامردمي از هيچ يك نديد. روز ديگر چون آن دو تنها شدند شاه به مكر و فسون در گوشه اي نهان شد و از روزني پوشيده به تماشاي آن دو پرداخت. گلشاه و ورقه مدتي با هم سخن گفتند و جفاهايي را كه روزگار بر‌آنان كرده بود بر زبان آوردند. گهي گفت گلشاه كاي جان من گسسته، مبادا از تو نام من ايا مهرجوي وفادار من جز از تو مبادا كسي يار من گهي ورقه گفتي كه اي حور زاد گرامي روانم فداي تو باد به تو باد فرخنده ايام من مبراد از مهر تو كام من و آن گاه

بي آن كه گناهي كنند از هم جدا شدند. شاه چند شب مراقب ديدارشان بود و چون آنان را به راه خطا نديد از آن پس به كار و احوالشان نپرداخت. چون چندي بر اين روزگار گذشت ورقه از بيم آن كه كارش از بسيار ماندن در آن جا تباه شود به گلشاه گفت: بود نيز كس خوش نيامد كه من بوم با تو يك جاي اي سيمتن يكي روز يكي چند باشم دگر تن خويش را بازيابم مگر ورقه چند روز ديگر در آن جا ماند چون رنج جراحت از تنش دور شد به گلشاه گفت: اكنون مرا جز رفتن چاره نيست اما بدان اگر تنم چون بدن مور ضعيف و ناتوان گردد، و زنده مانم باز به ديدارت خواهم آمد. گلشاه شاه را از تصميم ورقه آگاه كرد. شاه گفت اين چه بيگانگي است كه او مي كند خانه من خانه او و مرادش مراد من است. سوگند به خداي دادگر كه از ماندنش دلگير نيستم. ورقه جواب در جواب نيكو گوييهاي شاه گفت: همه ساله ملك از تو آباد باد دلت جاودان از غم آزاد باد تو از فضل باقي نماني همي بجز مهرباني نداني همي وليكن همي رفت بايد مرا بدين جاي بودن نشايد مرا چون ورقه آماده رفتن شد گلشاه زاد و توشه او را فراهم ساخت و با وي گفت: وقتي تو از نظرم دور شوي دير نمي گذرد كه مرگ بر من مي تازد و مهرورزي و دوستداري ترا با خود به گور مي برم. آرزويم اين است كه چون از مرگم با خبر شوي زماني بر مزارم بنشيني و بر كشته وفاي خود بينديشي. شاه از گريه زاري آن دو در لحظه وداع گريان شد و گفت: اين گناه بر من

است كه دو دلداده را از هم جدا كرده ام. آن گاه دست ورقه را فشرد و گفت اگر بخواهي و بپسندي گلشاه را طلاق مي دهم تا همسر تو شود و اگر نخواهي همين جا بمان تا هميشه در كنارش باشي. ورقه در پاسخ گفت تو مردمي و مهرباني تمام كردي، و از پروردگار مي طلبم پيوسته شادكام بماني، و از اين پس من خود را به ديدار گلشاه خرسند مي دارم. آن گاه پيرهنش را از تن جدا كرد و به يادگار به گلشاه داد و بر اسب نشست و رفت، گلشاه از رفتنش گريان گشت. بر بام شد و از آن بالا چندان بر وي نظر دوخت كه ناپديد گشت. چون ورقه دلشده مسافتي پيش رفت به طبيبي دانا و تجربت آموخته رسيد. در اين هنگام به ناگاه ياد گلشاه چنان بي تابش كرد كه از اسب به زير افتاد و بي هوش شد. چون پس از مدتي به هوش آمد طبيب از او پرسيد ترا چه افتاد كه چنين ناتوان شدي. ورقه جواب داد بسياري رنج و درد مرا بدين حال افگند. طبيب گفت غم و درد هر چه گران باشد نمي تواند جواني را ناگهان چنين از پا دراندازد. بي گمان دل به مهر ماهرويي بسته اي و دوري مهجوري او ترا چنين نژند و ناتوان كرده است. ورقه چون طبيب را مهربان خويش ديد آهي سرد از سينه برآورد و گفت اي طبيب دانا، چه نيكو دريافتي، درد عشق مرا چنين شوريده حال و پريشان كرده است؛ به درمانم بكوش. طبيب گفت راست اين است كه دلي كز غم عاشقي گشت سست به تدبير و حيلت نگردد درست گر از درد خواهي روان رسته كرد به نزديك آن شوكت او بسته كرد ورقه با شنيدن اين جواب نااميد كننده چنان دل آزرده گشت كه از آن جا پيش رفتن نتوانست. بر خاك افتاد و به ياد گلشاه: بناليد و گفت اي دلارام من ز مهرت سيه گشت ايام من دل خسته را اي گرانمايه دُر سوي خاك بردم ز مهر تو پُر به پايان شد اين درد و پالود رنج پس پُشت كردم سراي سپنج رواني كه در محنت افتاده بود به آن بازدارم كه او داده بود مرا برد زين گيتي اي دوست مهر ز تو دور بادا بلاي سپهر كنون كز

تو كم گشت نام رهي بزي شادمان اي سرو سهي ورقه را بيش از اين در برابر دوري يار نيروي پايداري و درنگ نماند. آهي سرد و پر درد از سينه برآورد و جان داد. غلامش چون او را مرده ديد گريان گشت و به خود گفت چگونه تنها او را به خاك بسپارم. دراين ميان دو سوار از راه رسيدند. غلام راه بر ايشان بست و گفت مرا ياري كنيد كه اين جوان ناكام كشته عشق را به خاك كنم. آن هر سه جسد ورقه را به خاك سپردند، و چون دو سوار آهنگ رفتن كردند غلام از ايشان پرسيد منزلگه شما كجاست گفتند مقام كنار قصر گلشاه است. غلام گفت چون شما بدان جا رسيديد: بگويي با عاشق سوگوار مخسب ار ترا هست تيمار يار كجا ورقه شد زين سپنجي سراي بدين درد مزدت دهادا خداي سواران چون هنگام شام به شهر رسيدند بر در قصر گلشاه رفتند و پيغام غلام بگفتند، گلشاه به شنيدن خبر مرگ ورقه خورشيد. بسان ديوانگان فرياد برآورد كه آن عاشق دلسوخته را كجا و چسان يافتيد و چگونه به خاك سپرديد. آن دو چون آنچه روي داده بود بازگفتند گلشاه سبك معجر از سرش بيرون فگند به ناخن درآورد مشكين كمند بگفتا به زاري دريغا دريغ كه خورشيد من رفت در تيره ميغ گلشاه از اندوه مرگ دلدارش سه شبانه روز نخفت و نخورد. شاه شام چون بر حالش آگاه شد به دلداريش پرداخت،‌گلشاه به او گفت مرا بر سر گور آن شهيد عشق ببر تا خاكش را ببوسم، ببويم و در آغوش بگيرم. شاه مرادش را برآورد. او را به مزار يارش برد كه دوست كنار دوست بودن آرزوست. چون گلشاه بدان جا رسيد از زندگي و جان خود سير شد جامه بر تن چاك كرد بر خاك غلتيد و به نوحه ز بيجاده بگشاد بند بكند از سر آن سرو سيمين كمند گه از ديده بر لاله بر ژاله راند گه از زلف بر خاك عنبر فشاند بشد گور را در برآورد تنگ نهاد از برش عارض لاله رنگ همي گفت اي مايه راستي چه تدبير بود آن كه آراستي چنين با تو كي بود پيمان من كه نايي دگر باره مهمان من همي گفتي اين: چون رسم باز

جاي كنم تازه گه گه به روي تو راي كنونت چه افتاد در سينه راه به خاك اندرون ساختي جايگاه اگر زد گره در كار تو كنون آمدم من به ديدار تو همي تا به خاك اندرون با تو جفت نگردم نخواهم غم دل نهفت چه برخوردن است از جواني مرا چه بايد كنون زندگاني مرا كنون بي تو اي جان و جانان من جهان جهان گشت زندان من كنون چون تو در عهد من جان پاك بدادي، شدي ناگهان زير خاك من اندر وفاي تو جان را دهم بيايم رخت بر رخت بر نهم گلشاه بدين گونه مويه مي كرد، هر كس از راه مي رسيد و او را بدان سان نوحه گر و گريان مي ديد بر بي نصيبي و دردمندي و اشكباريش مي گريست. گلشاه بناگاه روي بر مزار ورقه نهاد آهي پردرد برآورد و گفت دلداده وفادارم نگرانم مباش كه به سوي تو آمدم. همان دم روح از بدن آن زيباي ناكام به آسمان پر كشيد و بدنش سرد شد شاه شام بر مرگش. همي كرد نوحه همي راند خون ز ديده بر آن روح لاله گون همي گفت اي دلبر دلرباي شدي ناگهان خسته دل زين سراي مرا در غم و هجر بگذاشتي دل از مهر يكباره برداشتي كجا جويمت اي مه مهربان چه گويم كجا رفتي اي دلستان دريغ آن قد و قامت و روي و موي دريغ آن شد و آمد گفتگوي دريغ آن همه مهرباني تو دريغ آن نشاط و جواني تو تو رفتي من اندر غمت جاودان بماندم كنون اي مه مهربان گمانم چنين بود اي نوبهار كه با تو بمانم بسي روزگار اجل ناگهان آمد اي جان من ربودت دل آزرده از خان من كنون آمدي نزد او شادمان رسيدي به كام دل اي مهربان شاه بدين سان مدتي دراز بر مرگ گلشاه نوحه گري كرد و اشك باريد. سپس به همراهان گفت چون نگار من رفت اين شيون و گريه چه سود دارد. آن گاه به دست خود تن پاك آن دختر بي كام را به خاك و بر سر آن عمارتي عالي كرد. وزان پس آن جايگاه زيارتگه دلدادگان شد.

+ نوشته شده در پنج شنبه 12 آذر 1394برچسب:مطالب ادبی,عاشقانه های دنیا,عشاق معروف,ورقه و گلشاه,داستان عاشقانه ایرانی, ساعت 15:45 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

زال و رودابه (از شاهنامه فردوسي)

رفتن زال به کابل ديوان مازندران و سرکشان گرگان بر منوچهر شاهنشاه ايران شوريدند. سام نريمان فرمانداري زابلستان را به فرزند دلاورش زال زر سپرد و خود براي پيکار با دشمنان منوچهر رو به دربار ايران گذاشت. روزي زال آهنگ بزم و شکار کرد و با تني چند از دليران و گروهي از سپاهيان روي بدشت و هامون گداشت. هر زمان در کنار چشمه اي و دامن کوهساري درنگ مي کرد و خواننده و نوازنده مي خواست و بزم مي آراست و با ياران باده مي نوشيد، تا آنکه بسرزمين کابل رسيد. امير کابل مردي دلير و خردمند بنام "مهراب" بود که باجگزار سام نريمان شاه زابلستان بود. نژاد مهراب به ضحّاک تازي مي رسيد که چندي بر ايرانيان چيره شد و بيداد بسيار کرد و سرانجام بدست فريدون برافتاد. مهراب چون شنيد که فرزند سام نريمان بسرزمين کابل آمده شادمان شد. بامداد با سپاه آراسته و اسبان راهوار و غلامان چابک و هديه هاي گرانبها نزد زال آمد. زال او را گرم پذيرفت و فرمان داد تا بزم آراستند و رامشگران خواستند و با مهراب بشادي برخوان نشست. مهراب بر زال نظر کرد. جواني بلند بالا و برومند و دلاور ديد سرخ روي و سياه چشم و سپيدموي که هيبت بيل و زهره شير داشت. در او خيره ماند و براو آفرين خواند و با خود گفت آنکس که چنين فرزندي دارد گوئي همه جهان از آن اوست. چون مهراب از خوان برخاست، زال بروبال و قامت و بالائي چون شير نر ديد. به ياران گفت «گمان ندارم که در همه کشور زيبنده تر و

 

خوبچهره تر و برومند تر از مهراب مردي باشد.» هنگام بزم يکي از دليران از دختر مهراب ياد کرد و گفت: پس پرده او يکي دختر است / که‌رويش زخورشيد روشن تر است دو چشمش بسان دو نرگس بباغ / مژه تيرگي برده از پر زاغ ‌اگر ماه جوئي همه روي اوست / ‌وگرمشک بوئي همه موي اوست ‌بهشتي است سرتاسر آراسته / ‌پر آرايش و رامش و خواسته چون زال وصف دختر مهراب را شنيد مهر او در دلش رخنه کرد و آرام و قرار از او بازگرفت. همه شب در انديشه او بود و خواب برديدگانش گذر نکرد. يک روز چون مهراب به خيمه زال آمد زال او را گرم پذيرفت و نوازش کرد و گفت اگر خواهشي در دل داري از من بخواه. مهراب گفت «اي نامدار، مرا تنها يک آرزوست و آن اينکه بزرگي و بنده نوازي کني و به خانه ما قدم گذاري و روزي مهمان ما باشي و ما را سربلند سازي.» زال با آنکه دلش در گرو دختر مهراب بود انديشه اي کرد و گفت «اي دلير، جز اين هرچه مي خواستي دريغ نبود. اما پدرم سام نريمان و منوچهر شاهنشاه ايران همداستان نخواهند بود که من در سراي کسي از نژاد ضحاک مهمان شوم و درآن برخوان بنشينم.» مهراب غمگين شد وزال را ستايش گفت و راه خويش گرفت. اما زال را خيال دختر مهراب از سر بدر نمي رفت. سيندخت و رودابه ‌ پس از آنکه مهراب از خيمه گاه زال بازگشت نزد همسرش «سيندخت» و دخترش «رودابه» رفت و بديدار آنان شاد شد. سيندخت در ميان گفتار از فرزند سام جويا شد که «او را چگونه ديدي و با او چگونه بخوان نشستي؟ در خور تخت شاهي هست و با آدميان خو گرفته و آئين دليران مي داند يا هنوز چنان است که سيمرغ پرورده بود؟» مهراب به ستايش زال زبان گشود که «دليري خردمند و بخشنده است و درجنگ آوري و رزمجوئي او را همتا نيست: رخش سرخ ماننده ارغوان / جوان سال وبيداروبختش جوان به‌کين‌اندرون‌چون‌نهنگ بلاست / به‌زين‌اندرون‌تيزچنگ‌اژدهاست دل شير نر دارد و زور پيل / دو دستش به‌کردار درياي نيل چو

 

برگاه باشد زرافشان بود / چودرجنگ باشد سرافشان بود تنها موي سر و رويش سپيد است. اما اين سپيدي نيز برازنده اوست و او را چهره اي مهرانگيز مي بخشد.» رودابه دختر مهراب چون اين سخنان را شنيد رخسارش برافروخته گرديد و ديدار زال را آرزومند شد. راز گفتن رودابه با نديمان ‌رودابه پنج نديم همراز و همدل داشت. راز خود را با آنان در ميان گذاشت که «من شب و روز در انديشه زال و بديدار او تشنه ام و از دوري او خواب و آرام ندارم. بايد چاره اي کنيد و مرا به ديدار زال شادمان سازيد.» نديمان نکوهش کردند که در هفت کشور به خوبروئي تو کسي نيست و جهان فريفته تواند؛ چگونه است که تو فريفته مردي سپيد موي شده اي و بزرگان و ناموراني را که خواستار تواند فرو گذاشته اي؟» رودابه برايشان بانگ زد که سخن بيهوده مي گوئيد و انديشه خطا داريد. من اگر بر ستاره عاشق باشم ماه مرا بچه کار ميآيد؟ من فريفته هنرمندي و دلاوري زال شده ام، مرا با روي و موي او کاري نيست. با مهر او قيصر روم و خاقان چين نزد من بهائي ندارند. جز او هرگز اندر دل من مباد/ جز از وي برمن مياريد ياد براومهربانم نه بر روي و موي / ‌بسوي هنرگشتمش‌مهرجوي نديمان چون رودابه را در مهر زال چنان استوار ديدند يک آواز گفتند «اي ماهرو، ما همه در فرمان توايم. صد هزار چون ما فداي يک موي تو باد. بگو تا چه بايد کرد. اگر بايد جادوگري بياموزيم و زال را نزد تو آريم چنين خواهيم کرد و اگر بايد جان در اين راه بگذاريم از چون تو خداوندگاري دريغ نيست.» چاره ساختن نديمان ‌آنگاه نديمان تدبيري انديشيدند و هر پنج تن جامه دلربا به تن کردند و به جانب لشکرگاه زال روان شدند. ماه فروردين بود و دست به سبزه و گل آراسته. نديمان به کنار رودي رسيدند که زال برطرف ديگر آن خيمه داشت. خرامان گل چيدن آغاز کردند. چون برابر خرگاه زال رسيدند ديده پهلوان برآنها افتاد. پرسيد« اين گل پرستان کيستند؟» گفتند «اينان نديمان دختر مهراب اند که هر روز براي گل چيدن

 

به کنار رود مي آيند.» زال را شوري در سر پديد آمد و قرار از کفش بيرون رفت. تير و کمان طلبيد و خادمي همراه خود کرد و پياده به کنار رود خراميد. نديمان رودابه آن سوي رود بودند. زال در پي بهانه مي گشت تا با آنان سخن بگويد و از حال رودابه آگاه شود. در اين هنگام مرغي برآب نشست. زال تير در کمان گذاشت و بانگ بر مرغ زد. مرغ از آب برخاست و به طرف نديمان رفت. زال تير بر او زد و مرغ بي جان نزديک نديمان بر زمين افتاد. زال خادم را گفت تا بسوي ديگر برود و مرغ را بياورد. نديمان چون بنده زال بديشان رسيد پرسش گرفتند که «اين تيرافگن کيست که ما به برزوبالاي او هرگز کسي نديده ايم؟» جوان گفت «آرام، که اين نامدار زال زر فرزند سام دلاور است. در جهان کسي به نيرو و شکوه او نيست و کسي از او خوبروي تر نديده است.» بزرگ نديمان خنده زد که «چنين نيست. مهراب دختري دارد که در خوبروئي از ماه و خورشيد برتر است.» آنگاه آرام به جوان گفت «اين دو آزاده در خور يکديگرند، که يکي پهلوان جهان است و آن ديگر خبروي زمان. سزا باشد و سخت در خور بود / که رودابه با زال همسر بود جوان شاد شد و گفت «از اين بهتر چه خواهد بود که ماه و خورشيد هم‌پيمان شوند.» مرغ را برداشت و نزد زال باز آمد و آنچه از نديمان شنيده بود با وي باز گفت. زال خرّم شد و فرمان داد تا نديمان رودابه را گوهر و خلعت دادند. نديمان گفتند اگر سخني هست پهلوان بايد با ما بگويد. زال نزد ايشان خراميد و از رودابه جويا شد و از چهره و قامت و خوي و خرد او پرسش کرد. از وصف ايشان مهر رودابه در دل زال استوار تر شد. نديمان چون پهلوان را چنان خواستار يافتند گفتند «ما با بانو خويش سخن خواهيم گفت و دل او را بر پهلوان مهربان

 

خواهيم کرد. پهلوان بايد شب هنگام به کاخ رودابه بخرامد و ديده بديدار ماهرو روشن کند.» رفتن زال نزد رودابه نديمان باز گشتند و رودابه را مژده آوردند. چون شب رسيد رودابه نهاني به کاخي آراسته درآمد و خادمي نزد زال فرستاد تا او را به کاخ راهنما باشد و خود به بام خانه رفت و چشم به راه پهلوان دوخت. چون زال دلاور از دور پديدار شد رودابه گرم آواز داد و او را درود گفت و ستايش کرد. زال خورشيدي تابان بربام ديد و دلش از شادي طپيد. رودابه را درود گفت و مهر خود آشکار کرد. رودابه گسيوان را فرو ريخت و از زلف خود کمند ساخت و فروهشت تا زال بگيرد و به بام برآيد. زال برگيسوان رودابه بوسه داد و گفت «مباد که من زلف مشک بوي ترا کمند کنم.» آنگاه کمندي از خادم خود گرفت و بر کنگره ايوان انداخت و چابک به بام برآمد و رودابه را در برگرفت و نوازش کرد و گفت «من دوستدار توام و جز تو کسي را به همسري نمي خواهم. اما چکنم که پدرم سام نريمان و شاهنشاه ايران منوچهر رضا نخواهند داد که من از نژاد ضحاک کسي را به همسري بخواهم.» رودابه غمگين شد و آب از ديده به رخسار آورد که «اگر ضحاک بيداد کرد ما را چه گناه؟ من چون داستان دلاوري و بزرگي و بزم و رزم ترا شنيدم دل به مهر تود دادم. بسيار نامداران و گردنکشان خواستار منند. اما من خاطر به مهر تو سپرده ام و جز تو شوئي نمي خواهم.» زال ديده مهرپرور بر رودابه دوخت و در انديشه رفت. سرانجام گفت «اي دلارام، تو غم مدار که من پيش يزدان نيايش خواهم کرد و از خداوند پاک خواهم خواست تا دل سام و منوچهر را از کين بشويد و بر تو مهربان کند. شهريار ايران بزرگ و بخشنده است و بر ما ستم نخواهد کرد.» رودابه سپاس گفت و سوگند خورد که در جهان همسري جز زال نپذيرد و دل به مهر کسي جز او نسپارد. دو آزاد هم پيمان شدند و سوگند مهر و پيوند استوار کردند و يکديگر را بدرود گفتند و زال به لشکرگاه خود باز رفت. زال و رودابه راي زدن زال با موبدان ‌زال همواره

 

در انديشه رودابه بود و آني از خيال او غافل نمي شد. مي دانست که پدرش سام و شاهنشاه ايران منوچهر با همسري او با دختر مهراب همداستان نخواهند شد. چون روز ديگر شد در انديشه چاره اي کس فرستاد و مؤبدان و دانايان و خردمندان را نزد خود خواند و سخن آغاز کرد و راز دل را با آنان در ميان گذاشت و گفت «دادار جهان همسر گرفتن را دستور و آئين آدميان کرد تا از آنان فرزندان پديد آيند و جهان آباد و برقرار بماند. دريغ است که نژاد سام نريمان و زال زر را فرزندي نباشد و شيوه پهلواني و دلاوري پايدار نماند. اکنون راي من اين است که رودابه دختر مهراب را به زني بخواهم که مهرش را در دل دارم و از او خوبروي تر و آزاده تر نمي شناسم. شما در اين باره چه مي گوئيد.» موبدان خاموش ماندند و سر به زير افکندند. چه مي دانستند مهراب از خاندان ضحاک است و سام و منوچهر بر اين همسري همداستان نخواهند شد. زال دوباره سخن آغاز کرد و گفت «ميدانم که مرا در خاطر به اين انديشه نکوهش مي کنيد، اما من رودابه را چنان نيکو يافته ام که از او جدا نمي توانم زيست و بي او شادمان نخواهم بود. دلم در گرو محبت اوست. بايد راهي بجوئيد ومرا در اين مقصود ياري کنيد. اگر چنين کرديد بشما چندان نيکي خواهم کرد که هيچ مهتري با کهتران خود نکرده باشد.» موبدان و دانايان که زال را در مهر رودابه چنان استوار ديدند گفتند «اي نامدار، ما همه در فرمان توايم و جز کام و آرام تو نمي خواهيم. از همسر خواستن ننگ نيست و مهراب هرچند در بزرگي با تو همپايه نيست اما نامدار و دلير است و شکوه شاهان دارد و ضحاک گرچه بيدادگر بود و بر ايرانيان ستم بسيار روا داشت اما شاهي توانا و پردستگاه بود. چاره آنست که نامه اي به سام نريمان بنويسي و آنچه در دل داري با وي بگوئي و او را با انديشه خود همراه کني. اگر سام همداستان باشد منوچهر از راي او سرباز نخواهد زد.» نامه زال به سام ‌ زال به سام نامه نوشت که «اي نامور، آفرين خداي برتو باد.

 

آنچه برمن گذشته است مي داني و از ستم هائي که کشيده‌ام آگاهي: وقتي از مادر زادم بي کس و بي يار در دامن کوه افتادم و با مرغان هم زاد و توشه شدم. رنج باد و خاک و آفتاب ديدم و از مهر پدر و آغوش مادر دور ماندم. آنگاه که تو در خز و پرنيان آسايش داشتي من در کوه و کمر در پي روزي بودم. باري فرمان يزدان بود و از آن چاره نبود. سرانجام به من باز آمدي و مرا در دامن مهر خود گرفتي. اکنون مرا آرزوئي پيش آمده که چاره آن بدست تو است. من مهر رودابه دختر مهراب را بدل دارم و شب و روز از انديشه او آرام ندارم. دختري آزاد و نيکومنش و خوب چهره است. حور بدين زيبائي و دلآرائي نيست. مي خواهم او را چنانکه کيش و آئين ماست به همسري بگزينم. راي پدر نامدار چيست؟ به ياد داري که وقتي مرا از کوه باز آوردي در برابر گروه بزرگان و پهلوانان و موبدان پيمان کردي که هيچ آرزوئي را از من دريغ نداري؟ اکنون آرزوي من اينست و نيک ميداني که پيمان شکستن، آئين مردان نيست.» پاسخ سام ‌سام چون نامه زال را ديد و آرزوي فرزند را دانست سرد شد و خيره ماند. چگونه مي توانست بر پيوندي ميان خاندان خود که از فريدون نژاد داشت با خاندان ضحاک همداستان شود؟ دلش از آرزوي زال پرانديشه شد و با خود گفت «سرانجام زال گوهر خود را پديد آورد. کسي را که مرغ در کوهسار پرورده باشد کام جستنش چنين است.» غمين از شکارگاه به خانه باز آمد و خاطرش پرانديشه بود که «اگر فرزند را باز دارم پيمان شکسته ام و اگر همداستان باشم زهر و نوش را چگونه مي توان درهم آميخت؟ از اين مرغ پرورده و آن ديوزاده چگونه فرزندي پديد خواهد آمد و شاهي زابلستان بدست که خواهد افتاد؟» آزرده و اندوهناک به بستر رفت. چون روز برآمد موبدان و دانايان و اخترشناسان را پيش خواند و داستان زال و رودابه را با آنان در ميان گذاشت و گفت «چگونه مي توان دو گوهر جدا چون آب و آتش را فراهم آورد و ميان خاندان فريدون و

 

ضحاک پيوند انداخت؟ در ستارگان بنگريد و طالع فرزندم زال را باز نمائيد و ببينيد دست تقدير برخاندان ما چه نوشته است.» اخترشناسان روزي دراز در اين کار بسر بردند. سرانجام شادان و خندان پيش آمدند و مژده آوردند که پيوند دختر مهراب و فرزند سام فرخنده است. از اين دو تن فرزندي دلاور زاده خواهد شد که جهاني را فرمانبر تيغ خود خواهد کرد و شاهنشاه را فرمانبردار و نگاهبان خواهد بود؛ پي بدانديشان را از خاک ايران خواهد بريد و سر تورانيان را ببند خواهد آورد. دشمنان ايرانشهر را کيفر خواهد داد و نام پهلوانان درجهان به او بلند آوازه خواهد شد: بدو باشد ايرانيان را اميد / از او پهلوان را خرام و نويد خنک پادشاهي بهنگام اوي / زمانه بشاهي برد نام اوي چه‌روم‌وچه‌هندوچه‌ايران‌زمين / ‌نويسند همه نام او برنگين سام از گفتار اخترشناسان شاد شد و آنان را درهم و دينار داد و فرستاده زال را پيش خواند و گفت «به فرزند شيرافکنم بگوي که هرچند چنين آرزوئي از تو چشم نداشتم، ليک چون با تو پيمان کرده ام که هيچ خواهشي را از تو دريغ نگويم به خشنودي تو خشنودم. اما بايد از شهريار فرمان برسد. من هم امشب از کارزار بدرگاه شهريار خواهم شتافت تا راي او را باز جويم.» آگاه شدن سيندخت از کار رودابه ميان زال و رودابه زني زيرک و سخنگوي واسطه بود که پيام آن دو را بيکديگر ميرساند. وقتي فرستاده از نزد سام باز آمد زال او را نزد رودابه فرستاد تا مژده رضاي پدر را به او برساند. رودابه شادمان شد و به اين مژده زن چاره گر را گرامي داشت و گوهر و جامه گرانبها بخشيد، انگشتري گرانبها نيز به وي داد تا با پيام و درود به زال برساند. زن چاره گر وقتي از ايوان رودابه بيرون مي رفت چشم سيندخت مادر رودابه بر او افتاد. بدگمان شد و پرسش گرفت که کيستي و اينجا چه مي کني؟ زن بيمناک شد و گفت «من زني بي آزارم. جامه و گوهر به خانه مهتران براي فروش مي برم. دختر شاه کابل پيرايه اي گرانبها خواسته بود. نزد وي بردم و اکنون باز مي گردم.» سيندخت گفت «بهائي که رودابه به تو داده است کجاست؟» زن درماند و گفت «بها را فردا خواهد داد.» سيندخت بدگمانيش نيرو گرفت و زن را باز جست و جامه و انگشتر را که رودابه به او داده بود بديد و

 

بشناخت و برآشفت و زن را برو در افکند و سخت بکوفت و خشمگين نزد رودابه رفت و گفت «اي فرزند، اين چه شيوه است که پيش گرفته اي؟ همه عمر بر تو مهر ورزيدم و هر آرزو که داشتي برآوردم و تو راز از من نهان مي کني؟ اين زن کيست و به چه مقصود نزد تو مي آيد؟ انگشتر براي کدام مرد فرستاده اي؟ تو از نژاد شاهاني و از تو زيباتر و خوب روتر نيست، چرا در انديشه نام خود نيستي و مادر را چنين به غم مي نشاني؟» رودابه سر به زير افکند و اشک از ديده بر رخسار ريخت و گفت «اي گرانمايه مادر، پاي بند مهر زال زرم. آن زمان که سپهبد از زابل به کابل آمد فريفته دليري و بزرگي او شدم و بي او آرام ندارم. با يکديگر نشستيم و پيمان بستيم اما سخن جز يه داد و آئين نگفتيم. زال مرا به همسري خواست و فرستاده اي نزد سام گسيل کرد. سام نخست آزرده شد اما سرانجام به کام فرزند رضا داد. اين زن مژده اين شادماني را آورده بود و انگشتر را به شکرانه اين مژده براي زال مي فرستادم.» سيندخت چون راز دختر را شنيد خيره ماند و خاموش شد. سرانجام گفت «فرزند، اين کار کاري خرد نيست. زال دليري نامدار و فرزند سام بزرگ پهلوانان ايران است و از خاندان نريمان دلاور است. بزرگ و بخشنده و خردمند است. اگر به وي دل داده اي بر تو گناهي نيست. اما شاه ايران اگر اين راز را بداند خشمش دامن خاندان ما را خواهد گرفت و کابل را با خاک يکسان خواهد کرد، چه ميان خاندان فريدون و ضحاک کينه ديرين است. بهتر است از اين انديشه درگذري و برآنچه شدني نيست دل خوش نکني.» آنگاه سيندخت زن چاره گر را نوازش کرد و روانه ساخت و از او خواست تا اين راز را پوشيده بدارد و خود پس از تيمار رودابه آزرده و گريان به بستر رفت. خشم گرفتن مهراب ‌شب که مهراب به کاخ خويش آمد سيندخت را غمناک و آشفته ديد. گفت «چه روي داده که ترا چنين آشفته مي بينم؟» سيندخت گفت «دلم از انديشه روزگار پرخون است. از اين کاخ آباد و سپاه آراسته و

 

دوستان يکدل و شادي و رامش ماچه خواهد ماند؟ نهالي به شوق کاشتيم و به مهر پرورديم و به پاي آن رنج فراوان برديم تا به بار آمد و سايه گستر شد. هنوز دمي در سايه اش نيارميده ايم که به خاک مي آيد و در دست ما از آن همه رنج و آرزو و اميد چيزي نمي ماند. ازين انديشه خاطرم پر اندوه است. مي بينم که هيچ چيز پايدار نيست و نمي دانم انجام کار ما چيست.» مهراب از اين سخنان درشگفتي شد و گفت «آري، شيوه روزگار اينست. پيش از ما نيز آنان که کاخ و دستگاه داشتند به همين راه رفتند. جهان سراي پايدار نيست. يکي مي آيد و ديگري مي گذرد. با تقدير پيکار نمي توان کرد. اما اين سخن تازه ينست. از ديرباز چنين بوده است. چه شده که امشب در اين انديشه افتاده اي؟» سيندخت سر به زير افکند و اشک از ديده فرو ريخت و گفت «به اشاره سخن گفتم مگر راز را برتو نگشايم. اما چگونه مي توانم رازي از تو بپوشم. فرزند سام در راه رودابه همه گونه دام گسترده و دل او را در گرو مهر خود کشيده و رودابه بي روي زال آرام ندارد. هرچه پندش دادم سودي نکرد. همه سخن از مهر زال مي گويد.» مهراب ناگهان به پاي خاست و دست بر شمشير کرد و لرزان بانگ برآورد که «رودابه نام و ننگ نمي شناسد و نهاني با کسان هم پيمان مي شود و آبروي خاندان ما را برباد مي دهد. هم اکنون خون او را برخاک خواهم ريخت.» سيندخت بر دامنش آويخت که «اندکي به پاي و سخن بشنو آنگاه هرچه مي خواهي بکن، اما خون بي گناهي را برخاک مريز.» مهراب او را بسوئي افگند و خروش برآورد که «کاش رودابه را چون زاده شد در خاک کرده بودم تا امروز بر پيوند بيگانگان دل نبندد و ما را چنين گزند نرساند. اگر سام و منوچهر بدانند که زال به دختري از خاندان ضحاک دل بسته يک نفر در اين بوم و بر زنده نخواهند گذاشت و دمار از روزگار ما برخواهند آورد.» سيندخت به شتاب گفت «بيم مدار که سام از اين راز آگاهي يافته است و براي چاره کار روي به دربار منوچهر گداشته.» مهراب خيره ماند و سپس گفت «اي زن ، سخن درست بگو و چيزي پنهان مکن. چگونه مي توان باور داشت که سام، سرور پهلوانان، براين آرزو همداستان شود؟ اگر گزند سام و منوچهر نباشد در جهان از زال دامادي

 

بهتر نمي توان يافت. اما چگونه مي توان از خشم شاهنشاه ايمن بود؟» سيندخت گفت «اي شوي نامدار، هرگز با تو جز راست نگفته ام. آري، اين راز بر سام گشاده است و بسا که شاهنشاه نيز همداستان شود. مگر فريدون دختران شاه يمن را براي فرزندانش به زني نخواست؟» اما مهراب خشمگين بود و آرام نمي شد. گفت بگوي تا رودابه نزد من آيد.» سيندخت بيمناک شد مبادا او را آزار کند. گفت «نخست پيمان کن که او را گزند نخواهي زد و تندرست به من بازخواهي داد تا او را بخوانم.» مهراب ناگزير پذيرفت. سيندخت مژده به رودابه برد که «پدر آگاه شد اما از خونت درگذشت.» رودابه سر برافراخت که «از راستي بيم ندارم و بر مهر زال استوارم. » آنگاه دلير پيش پدر رفت. مهراب از خشم برافروخته بود. بانگ برداشت و درشتي کرد و سقط گفت. رودابه چون عتاب پدر را شنيد دم فرو بست و مژه برهم گذاشت و آب از ديده روان کرد و آزرده و نالان به ايوان خود باز آمد. آگاه شدن منوچهر خبر به منوچهر رسيد که فرزند سام دل به دختر مهراب داده است. شاهنشاه گره بر ابروان انداخت و با خود انديشيد که «ساليان دراز فريدون و خاندانش در کوتاه کردن دست ضحاکيان کوشيده اند. اينک اگر ميان خاندان سام و مهراب پيوندي افتد از فرجام آن چگونه مي توان ايمن بود؟ بسا که فرزند زال به مادر گرايد و هواي شهرياري در سرش افتد و مدعي تاج و تخت شود و کشور را پرآشوب کند. بهتر آنست که در چاره اين کار بکوشم و زال را از چنين پيوندي باز دارم.» در اين هنگام سام از جنگ با ديوان مازندران و نافرمانان گرگان به عزم ديدار منوچهر باز مي گشت. منوچهر قرزند خود نوذر را با بزرگان درگاه و سپاهي با شکوه به پيشواز او فرستاد تا او را به بارگاه آرند.

 

وفتي سام فرود آمد منوچهر او را گرامي داشت و نزد خود برتخت نشاند و از رنج راه و پيروزي هاي وي در ديلمان و مازندران پرسيد. سام داستان جنگ ها و چيرگي هاي خود و شکست و پريشاني دشمنان و کشته شدن کرکوي از خاندان ضحاک را همه باز گفت. منوچهر او را بسيار به نواخت و به دلاوري و هنرمندي ستايش کرد. سام مي خواست سخن از زال و رودابه در ميان آورد و چون دل شاه به کرده او شاد بود آرزوئي بخواهد که منوچهر پيشدستي کرد و گفت «اکنون که دشمنان ايران را در مازندران و گرگان پست کردي و دست ضحاک زادگان را کوتاه ساختي هنگام آنست که لشکر به کابل و هندوستان بري و مهراب را نيز که از خاندان ضحاک مانده است از ميان برداري و کابلستان را به بخت شاهنشاه در تصرف آوري و خاطر ما را از اين رهگذر آسوده سازي.» سخن در گلوي سام شکست و خاموش ماند. از فرمان شاه چاره نبود. ناچار نماز برد و زمين بوسيد و گفت «اکنون که راي شاه جهاندار براين است چنين مي کنم. آنگاه با سپاهي گران روي به سيستان گذاشت.» شکوه زال ‌در کابل از آهنگ شاه خبر يافتند. شهر به جوش آمد و از مردمان خروش برخاست. خاندان مهراب را نوميدي گرفت و رودابه آب از ديده روان ساخت. شکوه پيش زال بردند که اين چه بيداد است؟ زال آشفته و پرخروش شد. با چهره اي دژم و دلي پرانديشه از کابل بسوي لشکر پدر تاخت. پدر سران سپاه را به پيشواز او فرستاد. زال با دلي پر از شکوه و اندوه از در درآمد و زمين را بوسه داد و بر سام يل آفرين خواند و گفت «اي پهلوان بيدار دل همواره پاينده باشي. در همه ايرانشهر از جوانمردي و دليري تو سخن است. مردمان همه به تو شادند و من از تو ناشاد. همه از تو داد مي يابند و من از تو بيداد. من مردي مرغ پرورده و رنج ديده ام. با کس بد نکرده ام و برکس بد نمي خواهم. گناهم تنها آنست که فرزند سامم. چون از مادر زادم مرا از وي جدا کردي و به کوه انداختي. بر رنگ سپيد و سياه خرده گرفتي و با جهان آفرين به ستيز برخاستي تا از مهر مادر و نوازش پدر دور ماندم. يزدان پاک در کارم نظر کرد و سيمرغ مرا پرورش داد تا به جواني رسيدم و نيرومند و هنرمند شدم. اکنون از پهلوانان و نامداران کسي به برز و به يال و به جنگ آوري و سرافرازي با من برابر نيست. پيوسته فرمان ترا نگاهداشتم و در خدمت کوشيدم. از همه گيتي به دختر مهراب دل بستم که هم خوبروي است و هم فرّ و شکوه بزرگي دارد. باز جز به فرمان تو نرفتم و

 

خودسري نکردم و از تو دستور خواستم. مگر در برابر مردمان پيمان نکردي که مرا نيازاري و هيچ آرزوئي از من باز نداري؟ اکنون که آرزوئي خواستم از مازندران و گرگساران با سپاه به پيکار آمدي؟ آمدي تا کاخ آرزوي مرا ويران کني؟ همين گونه داد مرا مي دهي و پيمان نگاه مي داري؟ من اينک بنده فرمان توام و اگر خشم گيري تن و جانم تراست. بفرما تا مرا با ارّه بدو نيم کنند اما سخن از کابل نگويند. با من هرچه خواهي بکن اما با آزار کابليان همداستان نيستم. تا من زنده ام به مهراب گزندي نخواهد رسيد. بگو تا سر از تن من بردارند آنگاه آهنگ کابل کن.» سام در انديشه فرو رفت و خاموش ماند. عاقبت سر برداشت و پاسخ داد که «اي فرزند دلير، سخن درست مي گوئي با تو آئين مهر بجا نياوردم و به راه بيداد رفتم. پيمان کردم که هر آرزو که خواستي برآورم. اما فرمان شاه بود و جز فرمان بردن چاره نبود. اکنون غمگين مباش و گره از ابروان بگشاي تا در کار تو چاره اي بينديشم، مگر شهريار را با تو مهربان سازم و دلش را به راه آورم.» نامه سام به منوچهر آنگاه سام نويسنده را پيش خواند و فرمود تا نامه اي به شاهنشاه نوشتند که «شهريارا، صدو بيست سال است که بنده وار در خدمت ايستاده ام. در اين ساليان به بخت شاهنشاه شهرها گشودم و لشکرها شکستم. دشمنان ايرانشهر را هرجا يافتم به گرز گران کوفتم و بدخواهان ملک را پست کردم. پهلواني چون من، عنان پيچ و گردافکن و شيردل، روزگار به ياد نداشت. ديوان مازندران را که از فرمان شهريار پيچيدند در هم شکستم و آه از نهاد گردنکشان گرگان برآوردم. اگر من در فرمان نبودم اژدهائي را که از کشف رود برآمد که چاره مي کرد؟ دل جهاني از او پر هراس بود. پرنده و درنده از آسيبش در امان نبودند. نهنگ دژم را از آب و عقاب تيز پر را از هوا به چنگ مي گرفت. چه بسيار از چارپايان و مردمان را درکام برد. به بخت شهريار گرزبر گرفتم و به پيکار اژدها رفتم. هرکه دانست مرگم را آشکار ديد و مرا بدرود

 

کرد. نزديک اژدها که رفتم گوئي دريائي از آتش در کنار داشتم. چون مرا ديد چنان بانگ زد که جهان لرزان شد. زبانش چون درختي سياه از کام بيرون ريخته و بر راه افتاده بود. به ياري يزدان بيم بدل راه ندادم. تير خدنگي که از الماس پيکان داشت به کمان نهادم و رها کردم و يک سوي زبانش را به کام دوختم. تير ديگر در کمان گذاشتم و برکام او زدم و سوي ديگر زبان را نيز به کام وي دوختم. برخود پيچيد و نالان شد. تير سوم را برگلويش فرو بردم. خون از جگرش جوشيد و به خود پيچيد و نزديک آمد.گرز گاوسر را برکشيدم و اسب پيلتن را از جاي برانگيختم و به نيروي يزدان و بخت شهريار چنان بر سرش کوفتم که گوئي کوه بر وي فرود آمد. سرش از مغز تهي شد و زهرش چون رود روان گرديد و دم و دود برخاست. جهاني برمن آفرين گفتند و از آن پس جهان آرام گرفت و مردمان آسوده شدند. چون باز آمدم جوشن برتنم پاره پاره بود و چندين گاه از زهر اژدها زيان مي ديدم. از دلاوري هاي ديگر که در شهرها نمودم نمي گويم. خود ميداني با دشمنان تو در مازندران و ديلمان چه کردم و به روزگار نا سپاسان چه آوردم. هرجا اسبم پاي نهاد دل نره شيران گسسته شد و هرجا تيغ آختم سر دشمنان برخاک ريخت. در اين ساليان دراز پيوسته بسترم زين اسب و آرامگاهم ميدان کارزار بود. هرگز از زادبوم خود ياد نکردم و همه جا به پيروزي شاه دلخوش بودم و جز شادي وي نجستم. اکنون اي شهريار بر سرم گرد پيري نشسته و قامت افراخته ام دوتائي گرفته. شادم که عمر را در فرمان شاهنشاه بسر بردم و در هواي او پير شدم. اکنون نوبت فرزندم زال لست. جهان پهلواني را به وي سپردم تا آنچه من کردم از اين پس او کند و دل شهريار را به هنرمندي و دلاوري و دشمن کشي شاد سازد، که دلير و هنرور و مردافگن است و دلش از مهر شاه آگنده است. زال را آرزوئي است. به خدمت مي آيد تا زمين ببوسد و به ديدار شاهنشاه شادان شود و آرزوي خويش را بخواهد. شهريار از پيمان

 

من با زال آگاه است. در ميان گروه پيمان کردم که هر آرزو که داشت برآورم. چون به فرمان شاهنشاه آهنگ کابل نمودم پريشان و دادخواه نزد من آمد که اگر مرا به دو نيم کني بهتر است که روي به کابل گذاري. دلش در گرو مهر رودابه دختر مهراب است و بي او خواب و آرام ندارد. او را رهسپار درگاه کردم تا خود رنج درون را باز گويد. شاهنشاه با وي آن کند که از بزرگواران در خور است. مرا حاجت گفتار نيست. شهريار نخواهد که بندگان درگاهش پيمان بشکنند و پيمانداران را بيازارند، که مرا در جهان همين يک فرزند است و جز وي يار و غمگساري ندارم. شاه ايران پاينبده باد.» خشم گرفتن مهراب از آن سوي مهراب که از کار سام و سپاهش آگاه شد بر سيندخت و رودابه خشم گرفت که راي بيهوده زديد و کشور مرا در کام شير انداختيد. اکنون منوچهر سپاه به ويران ساختن کابل فرستاده است. کيست که در برابر سام پايداري کند؟ همه تباه شديم. چاره آنست که شما را بر سر بازار به شمشير سر از تن جدا کنم تا خشم منوچهر فرونشيند و از ويران ساختن کابل باز ايستد و جان و مال مردم از خطر تباهي برهد.» سيندخت زني بيدار دل و نيک تدبير بود. دست در دامان مهراب زد که يک سخن از من بشنو و آنگاه اگر خواهي ما را بکش. اکنون کاري دشوار پيش آمده و تن و جان و بوم و بر ما در خطر افتاده. در گنج را باز کن و گوهر بيفشان و مرا اجازت ده تا پيش کش هاي گرانبها بردارم و پوشيده نزد سام روم و چاره جو شوم و دل او را نرم کنم و کابل را از خشم شاه برهانم.» مهراب گفت «جان ما در خطر است، گنج و خواسته را بهائي نيست. کليد گنج را بردار و هرچه مي خواهي بکن.» سيندخت از مهراب پيمان گرفت که تا بازگشتن او برجان رودابه گزندي نرساند و خود با گنج و خواسته وزر و گوهر بسيار و سي اسب تازي و سي اسب پارسي و شصت جام زر ير از مشک و کافور و ياقوت و پيروزه و صد اشتر سرخ موي و صد اشتر راهوار و تاجي پرگوهرشاهوار و تختي از زر ناب و بسياري هديه هاي گرانبهاي ديگر رهسار درگاه سام شد. گفتگوي سام و سيندخت به سام آگهي دادند که فرستاده اي با گنج و خواسته فراوان از کابل رسيده است. سام بار داد و سيندخت بسرا پرده درآمد و زمين

 

بوسيد و گفت «از مهراب شاه کابل پيام و هديه آورده ام. سام نظر کرد و ديد تا دو ميل غلامان و اسبان و شتران و پيلان و گنج و خواسته مهراب است. فرو ماند که تا چه کند. اگر هديه از مهراب بپذيرد منوچهر خشمگين خواهد شد که او را به گرفتن کابل فرستاده است و وي از دشمن ارمغان مي پذيرد. اگر نپذيرد فرزندش آزرده خواهد شد و باز پيمان ديرين را به ياد وي خواهد آورد. عاقبت سر برآورد و گفت «اسبان و غلامان» و اين هديه و خواسته همه را به گنجور زال زر بسپاريد. سيندخت شاد شد و گفت تا بر پاي سام گوهر افشاندند. آنگاه زبان گشاد که «اي پهلوان، درجهان کسي را با تو ياراي پايداري نيست. سر بزرگان در فرمان تو است و فرمانت بر جهاني رواست. اما اگر مهراب گنهکار بود مردم کابل را چه گناه که آهنگ جنگ ايشان کرده اي؟ کابليان همه دوستدار و هواخواه تواند و به شادي تو زنده اند و خاک پايت را برديده مي سايند. از خداوندي که ماه و آفتاب و مرگ و زندگي را آفريد انديشه کن و خون بي گناهان را برخاک مريز.» سام از سخنداني فرستاده در شگفت شد و انديشيد «چگونه است که مهراب با اين همه مردان و دليران زني را نزد او فرستاده است؟» گفت «اي زن، آنچه مي پرسم به راستي پاسخ بده. تو کيستي و با مهراب چه نسبت داري؟» رودابه در هوش و فرهنگ و خرد و ديدار به چه پايه است و زال چگونه بر وي دل بسته است؟.» سيندخت گفت «اي نامور، مرا به جان زينهار بده تا آنچه خواستي آشکارا بگويم.» سام او را زينهار داد. آنگاه سيندخت راز خود را آشکار کرد که «جهان پهلوانا، من سيندخت همسر مهراب و مادر رودابه و از خاندان ضحاکم. در کاخ مهراب ما همه ستايشگر و آفرين گوي توايم و دل به مهر تو آگنده داريم. اکنون نزد تو آمده ام تا بدانم هواي تو چيست. اگر ما گنهکار و بدگوهريم و درخور پيوند شاهان نيستيم من اينک مستمند نزد تو ايستاده ام. اگر کشتني ام بکش و اگر در خور زنجيرم در بند کن. اما بيگناهان کابل را ميازار و روز آنان را تيره مکن و برجان خود گناه مخر.» سام ديد بر کرد. شيرزتي ديد بلند بالا و سرو رفتار و خردمند و روشندل.. گفت «اي گرانمايه زن، خاطر آسوده دار که تو و خاندان تو در امان منيد و با پيوند دختر تو و فرزند خويش

 

همداستانم. نامه به شاهنشاه نوشته ام و در خواسته ام تا کام ما را برآورد. اکنون نيز در چاره اين کار خواهم کوشيد. شما نگراني به دل راه مدهيد. اما اين رودابه چگونه پريوشي است که دل زال دلاور را چنين در بند کشيده. او را به من نيز بنما تا بدانم به ديدار و بالا چگونه است.» سيندخت از سخن سام شادان شد و گفت «پهلوان بزرگي کند و با ياران و سپاهيان به خانه ما خرامد و ما را سرافراز کند و رودابه را نيز به ديدار خود شاد سازد. اگر پهلوان به کابل آيد همه شهر را بنده و پرستنده خود خواهد يافت. سام خنديد و گفت «غم مدار که اين کام تو نيز برآورده خواهد شد. هنگامي که فرمان شاه برسد با بزرگان و سران سپاه و نامداران زابل به کاخ تو ميهمان خواهيم آمد.» سيندخت خرم و شگفته با نويد نزد مهراب بازگشت. زال در بارگاه منوچهر از آن سوي، چون نامه سام نوشته شد زال آنرا تيز برگرفت و شتابان براسب نشست و بدرگاه منوچهر تاخت. چون از آمدنش آگاهي رسيد گروهي از بزرگان درگاه و پهلوانان و نامداران به پيشواز او شتافتند و با فرّ و شکوه بسيار به بارگاهش آوردند. زال زمين ببوسيد و بر شاهنشاه آفرين خواند و نامه سام را به وي سپرد. منوچهر او را گرامي داشت و گرم بپرسيد و فرمود تا رويش را از خاک راه ستردند و بر او مشک و عنبر افشاندند. چون از نامه سام و آرزوي زال آگاه شد خنديد و گفت «اي دلاور، رنج ما را افزون کردي و آرزوي دشوار خواستي. اما هرچند به آرزوي تو خشنود نيستم از آنچه سام پير بخواهد دريغ نيست. تو يک چند نزد ما بپاي تا در کار تو با موبدان و دانايان راي زنيم و کام ترا برآوريم.» آنگاه خوان گستردند و بزمي شاهانه ساختند و شاهنشاه با بزرگان درگاه مي برگرفتند و به شادي نشستند. روز ديگر منوچهر فرمان داد تا دانايان و اخترشناسان در کار ستارگان ژرف بنگرند و از فرجام زال و رودابه وي را آگاه کنند. اختر شناسان سه روز در اين کار بسر بردند. سرانجام خرّم و شادمان باز آمدند که از اختران پيداست که فرجام اين پيوند خشنودي شهريار است. از اين دو فرزندي خواهد آمد که دل شير و نيروي پيل خواهد داشت و پي دشمنان ايران را از بيخ بر خواهد کند. يکي برز بالا بود زورمند / هه شير گيرد بخّم کمند عقاب از بر ترک او نگذرد /

 

سران ومهان رابکس نشمرد برآتش يکي گور بريان کند / هوا رابه شمشير گريان کند کمر بسته شهرياران بود / به ايران پناه سواران بود منوچهر از شادي شگفته شد و فرمان داد تا موبدان و خردمندان گرد آيند و زال را در هوش و دانائي و فرهنگ بيازمايند. آزمودن زال چون موبدان آماده شدند شاهنشاه براي آزمودن زال بار داد و زال در برابر موبدان بنشست تا پرسش هاي ايشان را پاسخ گويد و خردمندي خود را آشکار کند. يکي از موبدان پرسيد«دوازده درخت شاداب ديدم که هريک سي شاخه داشت. راز آن چيست؟» موبد ديگر گفت «دو اسب تيز تک ديدم، يکي چون برف سپيد و ديگري چون قير سياه. هريک از پي ديگري مي تاخت اما هيچيک بديگري نمي رسيد. راز آن چيست؟» ديگري گفت «مرغزاري سر سبز و خرّم ديدم که مردي با داسي تيز در آن مي آمد و تر و خشکش را با هم درو مي کرد و زاري و لابه در او کارگر نمي افتاد. راز آن چيست؟» موبد ديگر گفت «دو سرو بلند ديدم که از دريا سر کشيده بودند و برآنها مرغي آشيانه داشت. روز بر يکي مي نشست و شام بر ديگري. چون بر سروي مي نشست آن سرو شگفته مي شد و چون برمي خاست آن سرو پژمرده مي شد و خشک و بي برگ مي ماند.» ديگري گفت «شهرستاني آباد و آراسته ديدم که در کنارش خارستاني بود. مردمان از آن شهرستان ياد نمي کردند و در خارستان منزل مي گزيدند. ناگاه فريادي برمي خاست و مردمان نيازمند آن شهرستان مي شدند. اکنون ما را بگوي تا راز اين سخنان چيست؟» زال زماني در انديشه فرو رفت و سپس سربرآورد و چنين گفت: « آن دوازده درخت که هريک سي شاخ دارد دوازده ماه است که هريک سي روز دارد و گردش زمان برآنهاست. آن دو اسب تيزپاي سياه و سپيد شب و روزاند که در پي هم مي تازند و هرگز بهم نمي رسند. دو سرو شاداب که مرغي برآنها آشيان دارد نشاني از خورشيد و دو نيمه سال است. در نيمي از سال، يعني در بهار و تابستان، جهان خرّمي و سرسبزي دارد. در اين نيمه مرغ خورشيد شش مرحله از راه خود را مي پيمايد. در نيمه ديگر جهان رو به سردي و خشکي دارد و پائيز و زمستان است و مرغ خورشيد شش مرحله ديگر راه را مي پيمايد. مردي که به مرغزار

 

در مي آيد و با داس تر و خشک را بي تفاوت درو مي کند دست اجل است که لابه و زاري ما را در وي اثر نيست وچون زمان کسي برسد بر وي نمي بخشايد و پير و جوان و توانگر و دريوش را از اين جهان بر مي کند. و اما آن شهرستان آراسته و آباد سراي جاويد است و آن خارستان جهان گذرنده ماست. تا در اين جهانيم از سراي ديگر ياد نمي آريم و به خار و خس دنيا دلخوشيم، اما چون هنگامه مرگ برخيزد و داس اجل به گردش درآيد ما را ياد جهان ديگر در سر مي آيد و دريغ مي خوريم که چرا از نخست در انديشه سراي جاويد نبوده ايم.» چون زال سخن به پايان آورد موبدان برخردمندي و سخن داني او آفرين خواندند و دل شهريار به گفتار او شادان شد. هنرنمائي زال ‌روز ديگر چون آفتاب برزد، زال کمر بسته به نزد منوچهر آمد تا دستور بازگشتن بگيرد، چه از دوري رودابه بي تاب بود. منوچهر خنديد و گفت «يک امروز نيز نزد ما باش تا فردا ترا چنانکه در خور جهان پهلوانان است نزد پدر فرستيم.» آنگاه فرمان داد تا سنج و کوس را به صدا درآوردند و گردان و دليران و پهلوانان با تير و کمان و سپر و شمشير و نيزه و ژوبين به ميدان درآمدند تا هريک هنرمندي و دليري خويش را آشکار کنند. زال نيز تير و کمان برداشت و سلاح برآراست و بر اسب نشست و به ميدان درآمد. در ميانه ميدان درختي بسيار کهنسال بود. زال خدنگي در کمان گذاشت و اسب برانگيخت و تير از شست رها کرد. تير بر تنه درخت کهنسال فرود آمد و از سوي ديگر بيرون رفت. فرياد آفرين از هرسو برخاست. آنگاه زال تير و کمان فرو گذاشت و ژوبين برداشت و بر سپرداران حمله برد و به يک ضربت سپرها را از هم شکافت. منوچهر از نيروي بازوي زال درشگفتي شد. براي آنکه او را بهتر بيازمايد فرمان داد تا نيزه داران عنان به جانب او پيچيدند. زال به يک حمله جمع آنان را پريشان کرد. سپس به پهلواني که از ميان ايشان دليرتر و زورمندتر بود رو کرد و تيز اسب تاخت و چون به وي رسيد جنگ درکمرگاهش زد و او را چابک از اسب برداشت تا برزمين بکوبد که غريو ستايش از گردن کشان و تماشاگران برخاست. شاهنشاه براو آفرين خواند و وي را خلعت داد و زر و گوهر بخشيد. برگشتن زال نزد پدر آنگاه منوچهر فرمان داد تا به سام يل

 

نامه نوشتند که «پيک تو رسيد و برآرزوي جهان پهلوان آگاه شديم. فرزند دلاور را نيز آزموديم. خردمند و دلير و پر هنر است. آرزويش را برآورديم و او را شادمان نزد پدر فرستاديم. دست بدي از دليران دور باد و همواره شاد و کامروا باشيد.» زال از شادماني سر از پا نمي شناخت. شتابان پيکي تيزرو برگزيد و نزد پدر پيام فرستاد که «بدرود باش که شاهنشاه کام ما را برآورد.» سام از خرّمي شگفته شد. با سران سپاه و بزرگان درگاه به پيشواز زال رفت. دو نامدار يکديگر را گرم در برگرفتند. آنگاه زال زمين خدمت بوسيد و پدر را ستايش کرد و بر راي نيکش آفرين خواند. سام فرمود تا جشن آراستند و خوان گستردند و به شادي شاهنشاه مي گرفتند و پيام به مهراب و سيندخت فرستادند که «زال با فرمان پادشاه بازگشت و نويد پيوند آورد. اينک چنانکه پيمان کردم با سپاه و دستگاه به کاخ شما مهمان مي آئيم.» پيوستن زال و رودابه ‌مهراب را گل رخسار شگفته شد. سيندخت را پيش خواند و نوازش کرد و گفت «راي تو نيکو بود وکارها به سامان آمد. با خانداني بزرگ و نامدار پيوند ساختيم و سرافرازي يافتيم. اکنون در گنج و خواسته را بگشاي و گوهر بيفشان و جايگاه بياراي و تختي در خور شاهان فراهم ساز و خوانندگان و نوازندگان را بخواه تا آماده پذيرائي شاه زابلستان باشيم.» چيزي نگذشت که سام دلير با فرزند نامدار و سپاه آراسته فرا رسيدند. سام چون ديده اش به رودابه افتاد او را چون بهشتي آراسته ديد و در خوبي و زيبائيش فرو ماند و فرزند را آفرين گفت. سي روز همه بزم و شادي بود و کسي را از طرب خواب برديده نگذشت. آنگاه سام آهنگ سيستان کرد و به شادي بازگشت. زال يک هفته ديگر در کاخ مهراب ماند. آنگاه با رودابه و سيندخت و بزرگانو دليران به زابل بازگشت. شهر را آئين بستند و سام جشني بزرگ برپا کرد و به سپاس پيوند دو فرزند زر و گوهر برافساند. سپس زال را برتخت شاهي زابلستان نشاند و خود به فرمان شاهنشاه درفش برافراخت و آهنگ مازندران کرد.

+ نوشته شده در شنبه 25 مهر 1394برچسب:مطالب ادبی,عاشقانه های دنیا,عشاق معروف,زال و رودابه,داستان عاشقانه ایرانی, ساعت 12:41 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

شیرین و فرهاد

داستان نامردي شيرين به فرهاد کوه کن يار مارا از جدايي غم نبود در غمش مجنون عاشق کم نبود زندگي عاشقانه خسرو و شيرين بر اساس زندگي پر فراز و نشيب خسرو و شيرين شاهزاده ارمني رقم خورده است. خسروپرويز در سال 590 ميلادي تاجگذاري نمود و رسما شاهنشاه شد. اتفاقات بسياري در طول حکومت وي رخ داد که در اين مکان نمي گنجد ولي زندگي زناشويي اين پادشاه حماسه اي را در کشور ما رقم زد که امروز نيز جاي خود را در تاريخ ما به شکل زيبايي حفظ کرده است. بسياري از بزرگان شعر و ادب و تاريخ پيرامون اين حماسه سروده هايي را از خود به جاي گذاشتند تا نسلهاي آينده از آن بهره ببرند همچون فردوسي بزرگ، نظامي گنجوي، وحشي بافقي و چند تن ديگر از بزرگان . نکته جالب اين ماجرا در اين است که مادر شيرين که شهبانوي ارمنستان بوده به دختر خويش در اين مورد هشدار مي دهد که از جريان ويس و رامين عبرت بگيرد و آن را تکرار نکند. ماجرا در بسياري وقايع همچون ويس و رامين در صدها سال قبل از خسرو و شيرين است. فردوسي بزرگ مي فرمايد: خسرو فرزند هرمزد چهارم از دوره کودکي از خصايص برجسته اي برخوردار بود وي پيکري ورزيده و قامتي بلند داشت. از ديدگاه دانش و خرد و تير اندازي وي بر همگان برتري داشت. به گفته تاريخ نگاران او مي توانست شيري را با تير به زمين بزند و ستوني را با شمشير فرو بريزد. در سن چهارده سالگي به فرمان پدرش وي به فيلسوف بزرگ بزرگمهر سپرده شد. خسرو شبي در خواب پدر بزرگ انديشمند و فريهخته خود انوشيروان دادگر را به خواب ديد که به او از ديدار با عشق زندگي اش خبر مي داد و اينکه به زودي اسب جديدي به نام شبديز را

خواهد يافت که او از طوفان نيز تندرو تر است. سپس او را از نوازنده جديدش به نام باربد که ميتواند زهر را گوارا سازد آگاهي داد و اينکه به زودي تاج شاهنشاهي را بر سر خواهد گذاشت. فردوسي بزرگ مي فرمايد : ز پرويز چون داستاني شگفت ز من بشنوي ياد بايد گرفت که چونان سزاواري و دستگاه بزرگي و اورنگ و فر و سپاه کز آن بيشتر نشنوي در جهان اگر چند پرسي ز دانا مهان ز توران و از چين و از هند و روم ز هر کشوري که آن بد آباد بوم همي باژ بردند نزديک شاه برخشنده روز و شبان سياه . روزي خسرو از دوست خويش شاهپور که هنرمندي شايسته بود درباره زني به نام مهين بانو در قلمرو حکومتي ارمنستان بوده است سخنهايي مي شنود. از دختر زيبايش شيرين مي شنود که شاهزاده اي برجسته و با کمالات است. شاهپور وي را به خسرو پيشنهاد ميکند و خسرو که از تمجيد هاي وي شگفت زده شده بود پيشنهاد وي را مي پذيرد . روزي شاپور تصور نقاشي خسرو را به ارمنستان مي برد و در حکم دوست نقش واسطه را براي خسرو ايفا ميکند . شيرين نيز با نگاهي به فرتور با ابهت خسرو عاشق و دلباخته وي مي شود . شاپور حلقه اي را با خود برده بود تا در صورت پاسخ مثبت از شاهزاده آن را به وي تقديم کند و چنين نيز کرد و شيرين را به تيسپون مدائن در بغداد امروزي که پايتخت ساساني بود دعوت نمود . شيرين روزي به بهانه شکار از مادر درخواست اجازه نمود و با اسبي تندرو به نام شبديز

همراه با يارانش راهي تيسفون مي گردد . در ميان راه به درياچه اي کوچک ( به نام سرچشمه زندگاني ) برخورد ميکند و از فرط خستگي همانجا توقف ميکند . شيرين براي خنک کردن خويش لباسهايش را از تن بدر ميکند و براي شنا راهي آب ميگردد . به گفته مورخين چهره شيرين و اندام وي چنان زيبا و محسور کننده بوده که چشمان آسمان پر از اشک مي شده است . شيرين در روزگار خويش در زيباي چهره و اندام سرآمد روزگار خود بود و نمونه بارزي از يک زن از نسل آريا. در اين ميان خسرو که در تيسفون درگيري شخصي به نام بهرام چوبين بود ( بهرام که براي گرفتن تاج و مقام بر ضد شاه شورش کرده بود و سکه هايي به نام خود ( بهرام ششم ) ضرب کرده بود . ) به اندرز بزرگ اميد يا بزرگمهر پايتخت را براي مدتي ترک ميکند. به همين به يارانش در تيسپون مي سپارد که اگر شيرين شاهزاده ارمنستان به ديدار وي آمد از او به مهرباني پذيرايي کنند . خسرو پس از اين وقايع سوار بر اسب خويش تيسفون را به همراه سپاهي بزرگي با درفش کاوياني به دست ترک ميکند و از قضاي روزگار خسرو به همان منطقه اي مي رسد که از نظر سبزي و زيبايي بر ديگر مناطق برتري داشته است و شيرين نيز همانجا با بدن عريان مشغول آب تني بوده است . شيرين با خود انديشه ميکند که اين شخص چه کسي مي تواند باشد که چنين احساساتي را در وي بوجود آورده است بيگمان تنها خسرو است که مرا گرفتار خويش کرده

است . ولي از طرفي خسرو شاه شاهان چگونه ممکن است با چنين لباس و ظاهري عادي در دشت ها و مزارع حاضر شود . پس لباس خويش را بر تن ميکند و بر سوار بر اسپ خويش ميگردد و دور مي شود . خسرو نيز که تصوير وي را توسط شاپور ديده بود او را شناخت و دقايقي که مهو زيبايي شيرين شده بود او را از دست داد و هنگامي که در پي او جستجو کرد وي را نيافت . خسرو اشکي از ديدگانش فرو مي ريزد و خود را سرزنش ميکند و به راه خود ادامه مي دهد . فردوسي بزرگ مي فرمايد : چنان شد که يکروز پرويز شاه همي آرزوي کرد نخچيرگاه بياراست برسان شاهنشهان که بودند ازو پيشتر در جهان چو بالاي سيصد ب زرين ستام ببردند با خسرو نيکنام همه جامه ها زرد و سرخ و بنفش شاهنشاه با کاوياني درفش چو بشنيد شيرين که آمد سپاه بپيش سپاه آن جهاندار شاه يکي زرد پيراهن مشکبوي بپوشيد و گلنارگون کرد روي . شيرين نيز به پايتخت رسيد و خود را به دربار معرفي نمود. زنان دربار که از زيبايي او شگفت زده شده بودند وي را احترام گذاشتند و او را راهنمايي کردند. شيرين پس از ساعتي متوجه آشوبهاي پايخت مي شود و از اطرافيان مي شنود که خسرو به همين منظور دربار را ترک کرده است. در اين لحظه متوجه مي شود که شخصي که در ميان راه در حال آبتني مشاهده کرده بود کسي نبوده جز خسروپرويز معشوقه خود. در همين حال خسرو به ارمنستان رسيد. و به ديدار مهين بانو شهبانوي ارمنستان رفت و در کنار وي شرابي نوشيد و از فقدان شيرين ابراز ناراحتي نمود . خسرو پس از چند روز اقامت در ارمنستان پيکي از تيسپون دريافت ميکند که بزرگان براي وي نوشته بودند . متن نامه حکايت از آن داشت که پدر

خسرو ( هرمزد ) درگذشته است و حال تاج و تخت کشور در انتظار اوست . خسرو راهي تيسپون مي شود و پس از رسيدن به آنجا مشاهده ميکند که شيرين تيسفون را ترک کرده است . شيرين نيز پس از مدتي به ارمنستان باز ميگردد تا با خسرو ديدار کند ولي هر دو در يک روز ترک مکان کرده بودند و موفق به ديدار يکدگير نشدند. در اين ميان بهرام چوبين از وقايع عاشق شدن خسرو بر شيرين آگاه مي شود و در آنجا شايع مي کند که شاهنشاه از عشق وي ديوانه شده است و توانايي اداره کشور را ندارد . پس از چنين شايعاتي شورشهايي بر ضد شاه صورت ميگيرد و بر اثر همين شايعات خسرو با مشورت بزرگان پايتخت را دگر بار ترک ميکند و راهي آذربايجان و سپس ارمنستان ميگردد و در همانجا با معشوقه خود ديدار ميکند . وقايع اين دو دلداده باعث ميگردد که مادر شيرين ( مهين بانو ) به دخترش تذکر بدهد که يا به همسري وي بيايي يا وي را ترک کني . مادر بار دگر شيرين را از راهي که ويس رفت بر حذر مي دارد و به عواقب غير اخلاق آن هشدار ميدهد ولي او نمي دانست که دست روگاز دقيقا همان ماجرا را بارديگر رقم مي زند و او نمي تواند مانع از وقوع آن شود . خسرو نيز از سخنان آنان آگاهي يافت و اين امر مايه کدورت هايي بين آنان شد که در نهايت با سخناني تند خسرو آنان را ترک ميکند و راهي قسطنطنيه ( در استانبول ترکيه کنوني ) شد . خسرو آنجا از ارتش بيزانس درخواست ياري کرد تا شورش غاصب تاج و تخت بهرام چوبينه را خاموش کند . براي اين امر مجبور به گزيدن مريم - دختر امپراتور روم به همسري شد تا پيمان خانوادگي خود را با امپراتور مستحکم کند و از او درخواست ارتش کند . پس از درگيري ميان بهرام چوبين و خسرو

بهرام شکست ميخورد و به چين مي گريزد... پس از آرام شدن پايتخت و تاجگذاري پادشاه - خسرو باردگير به انديشه معشوقه خود مي افتاد و براي همين امر به نوازندگان مشهور خود نکسيا و باربد فرمان ميدهد سرودها و موسيقي هايي را در ستايش اين عشق جاودانه بنوازند . در اين ميان مادر شيرين ميهن بانو که شاه ارمنستان بود با زندگي بدرود حيات ميکند و تاج شاهي به شيرين دختر وي مي رسد . ولي در اين برهه از زمان شخصي به نام فرهاد که به فرهاد سنگ تراش مشهور بود وارد جريان مي شود . روزي که شيرين در شکار بود با فرهاد رودر روي مي شود و فرهاد ناخواسته عاشق و دلباخته شيرين مي شود و از زيبايي او حيران مي گردد . فرهاد براي رسيدن به شاهزاده ارمني دست به هر کاري مي زد و اين تلاشهاي در نهايت به خسرو گزارش شد . خسرو در مرحله نخست با او سخن گفت و کوشش کرد که وي را از ادامه اين راه منصرف نمايد . ولي فرهاد نپذيرفت . خسرو کيسه هاي طلا و جواهراتي را به او هديه داد تا انديشه شيرين را از ياد ببرد . ولي فرهاد هيج يک از اين پاداشها را نمي پذيرد . در نهايت خسرو مجبور به دادن فرماني مي شود که شايد فرهاد را منصرف کند . خسرو به فرهاد مي گويد که اگر ميخواهي به شيرين برسي بايستي شکافي بزرگ در کوه بيستون ايجاد کني تا کاروانها بتوانند از آن عبور کنند . فرهاد اين کار غير ممکن را به شرطي مي پذيرد که خسرو دست از شيرين بردارد . فرهاد شروع به کندن بيستون ميکند . شيرين روزي براي فرهاد شير تازه مي آورد تا خستگي را از تن بدر کند . ولي در هنگام بازگشت اسبش از پاي مي افتد و هلاک مي شود . فرهاد از اين امر آگاهي مي يابد و شيرين را بر دوش مي گيرد و شاهانه به قصرش مي رساند و خبر اين ماجرا به خسرو مي رسد . خسرو که استقامت فرهاد را در ربودن شيرين مي بيند و به اين انديشه مي افتاد که شايد وي روزي بتواند بيستون را شکاف دهد پس اخبارهاي

جعلي در شهر پراکنده مي کند و قاصدي نزد فرهاد مي فرستد که شيرين فوت شده است . فرهاد که در بالاي کوه مشغول کندن بيستون بود با شنيدن خبر درگذشت شيرين ديگر ادامه راه برايش غير ممکن بود و هيچ تمايلي به زندگي نداشت پس خود را از بالاي کوه به پايين پرت ميکند و جان مي سپارد . مريم همسر خسرو پس از مدتي فوت يا مسموم مي شود. امادختري به نام شکر که در زيبايي و معصوميت در شهر خود مشهور است را به همسري برميگزيند . ولي پس از مدتي دوباره به انديشه شيرين مي افتد . پس دست به نوشتن نامه هايي براي شيرين مي زند . شيرين پس از مدتي به دعوت خسرو راهي تيسپون مي شود و به سرودهاي مشهور باربد و نکيسا که در ستايش اين دو عاشق قديمي سروده بودند گوش فرا مي دهد . همين امر باعث ميگردد تا آنها کدورتهاي گذشته را کنار بگذارند و با اجراي مراسمي با شکوه و سلطنتي به عنوان ملکه برگزيده مي شود و همسري خسرو را با جان و دل بپذيرد . روزگار اين دو عاشق قديمي پس از بدنيا آمدن چند فرزند به نقطه هاي پاياني رسيد و شيرويه پسر خسرو ( از مريم ) براي کسب تاج و تخت پدر شبي به کنار وي رفت و پدر را براي رسيدن به مقام پادشاهي با ضرب چاقويي مي کشد . اين اتفاق در سال 628 ميلادي رخ داد . صبح آن روز خبر کشته شدن خسرو تمام شهر را پر کرد و او را با مراسمي رسمي به خاک سپاردند و آرامگاهي برايش بنا کردند . پس از اين ماجراي شيروي درخواست ازدواج با شيرين را مي دهد ولي شيرين که ديگر معشوقه اش را از دست داده بود به در پاسخ به نامه شيروي چنين گفت که من زني آبرومند هستم و عاشق همسرم و اينک تنها يک

خواهش از جانشين خسروپرويز دارم و آن اين است که درب آرامگاه همسرم را يک بار ديگر باز کنيد . چنين گفت شيرين به آزادگان که بودند در گلشن شادگان که از من چه ديدي شما از بدي ز تازي و کژي و نابخري بسي سال بانوي ايران بودم بهر کار پشت دليران بودم نجستم هميشه جز از راستي ز من دور بود کژي و کاستي چنين گفت شيرين که اي مهتران جهانديده و کار کرده سران به سه چيز باشد زنان را بهي که باشد زيباي تخت مهي يکي آنکه شرم و باخواستت که جفتش بدو خانه آراستست دگر آن فرخ پسر زايد اوي زشوي خجسته بيفزايد اوي سوم آنکه بالا و روشن بود بپوشيدگي نيز مويش بود بدانگه که من جفت خسرو شدم بپيوستگي در جهان نو شدم. شيروي که در انديشه رسيدن به شيرين بود موافقت کرد. شيرين به کنار کالبد بيجان خسرو رفت که با پارچه اي پوشيده شده بود. سپس خود را به روي بدن همسر و معشوقه اش انداخت و ساعتها گريه کرد و در نهايت براي اثبات پايداري در عشق اش زهري که با خود آورده بود را نوش کرد و آرام و جاودانه پس از دقايقي به روح خسرو پيوست و با زندگي بدرود حيات گفت. خودکشي شيرين تا سالها زبان زد مردمان منطقه بود و استواري راستين او به همسر و عشق ديرينه اش درس عبرت براي جوانان آينده اين مرز و بوم گشت . فردوسي بزرگ مي فرمايد : نگهبان در دخمه را باز کرد زن پارسا مويه آغاز کرد بشد چهره بر چهره خسرو نهاد گذشته سختيها همي کرد ياد همانگاه زهر هلاهل بخورد ز شيرين روانش برآورد گرد نشسته بر شاه پوشيده روي بتن در يک جامه کافور بوي بديوار پشتش نهاده بمرد بمرد و ز گيتي ستايش ببرد.

+ نوشته شده در پنج شنبه 16 مهر 1394برچسب:مطالب ادبی,عاشقانه های دنیا,عشاق معروف,شیرین و فرهاد,داستان عاشقانه ایرانی, ساعت 10:24 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

شاهزاده ابراهيم و فتنه خونريز

يکي بود يکي نبودغير از خدا هيچکس نبود . در زمانهاي قديم پادشاهي بود که هر چه زن مي گرفت بچه اي گيرش نمي آمد پادشاه همينطور غصه دار بود تا اينکه يک روز آينه را برداشت و نگاهي در آن کرد يکمرتبه ماتش برد ، ديد اي واي موي سرش سفيد شده و صورتش چين و چروکي شده آهي کشيد و رو بوزير کرد و گفت :« اي وزير بي نظير، عمر من دارد تمام مي شود و اولاد پسري ندارم که پس از من صاحب تاج و تخت من بشود نمي دانم چکار کنم . چه فکري بکنم ؟» وزير گفت :« اي قبله عالم ، من دختري در پرده عصمت دارم اگر مايل باشيد تا او را بعقد شما در بياورم شما هم نذرونيازبکنيد و به فقيران زر و جواهر بدهيد تا بلکه لطف و کرم خدا شامل حالتان بشود و اولادي بشما بدهد .» پادشاه بگفته وزير عمل کرد و دختر وزير را عقد کرد . پس از نه ماه و نه روز خداوند تبارک و تعالي پسري به او داد و اسمش را شاهزاده ابراهيم گذاشتند . پس از شش سال شاهزاده ابراهيم را به مکتب گذاشتند و بعد از آن او را دست تير اندازي دادند تا اسب سواري و تيراندازي را ياد بگيرد . از قضاي روزگاريک روز شاهزاده ابراهيم به پدرش گفت :« پدرجان من ميخواهم بشکار بروم .» پادشاه پس از اصرار زياد پسرش به او اجازه داد تا به شکار برود . نگو، شاهزاده ابراهيم بشکار رفت و همينطور که در کوه وکتلها مي گشت ناگهان گذارش به در غاري افتاد ديد يک پيرمرد در غار نشسته و يک عکس قشنگي بدست گرفته و دارد گريه ميکند . شاهزاده ابراهيم جلو رفت و پرسيد :«اي پيرمرد اين عکس مال کيه ؟ چرا گريه مي کني ؟» پيرمرد همينطور که گريه مي کرد گفت :« اي جوان دست از دلم بردار.» ولي شاهزاده ابراهيم گفت :« ترا به هر کي که مي پرستي

قسمت مي دهم که راستش را به من بگو.» وقتي که شاهزاده ابراهيم قسمش داد پيرمرد گفت :« اي جوان حالا که مرا قسم دادي خونت بگردن خودت . من اين قصه را برايت مي گويم . اين عکسي را که مي بيني عکس دخترفتنه خونريز است که همه عاشقش هستند ولي او هيچ کس را بشوهري قبول نمي کند و هر کس هم که به خواستگاريش برود او را ميکشد » نگو که او دختر پادشاه چين است . شاهزاده ابراهيم يکدل نه بلکه صد دل عاشق صاحب عکس شد و با يک دنيا غم و اندوه بمنزل برگشت و بدون اينکه لااقل پدر يا مادرش را خبر کند بار سفر را بست و براه افتاد و رفت و رفت تا اينکه بشهر چين رسيد . چون در آن شهر غريب بود ، نمي دانست بکجا برود . و چکار بکند همينطور حيران و سرگردان در کوچه هاي شهر چين ميگشت . يکمرتبه يادش آمد که دست بدامن پيرزني بزند چون ممکن است که بتواند راه علاجي پيدا کند . خلاصه تا عصر همينطور ميگشت تايک پيرزني پيدا کرد جلو رفت و سلامي کرد . پيرزن نگاهي بشاهزاده ايراهيم کرد و گفت :« اي جوان اهل کجائي ؟» شاهزاده ابراهيم گفت :« اي مادر من غريب اين شهرم و راه به جائي نمي برم .» پيرزن دلش به حال او سوخت و گفت :« ما يک خانه خرابه اي داريم اگر سرتان فروگذاري ميکند بخانه ما بيائيد .» شاهزاده ابراهيم همراه پيرزن براه افتاد تا بخانه پيرزن رسيدند . نگو شاهزاده ابراهيم همينطور در فکر بود که ناگهان زد زير گريه و بنا کرد گريه کردن .

پيرزن رو کرد به او و گفت :« اي جوان چرا گريه مي کني ؟» شاهزاده ابراهيم گفت :« اي مادر دست بدلم نگذار .» پيرزن گفت :« ترا بخدا قسمت ميدهم راستش را بمن بگو شايد بتوانم راه علاجي نشانت بدهم .» شاهزاده ابراهيم گفت :« اي مادر از خدا که پنهان نيست از تو چه پنهان ، من روزي عکس دختر فتنه خونريز را دست پيرمردي ديدم و از آنروز تا بحال عاشقش شده ام و حالا هم به اينجا آمده ام تا او را ببينم !» پيرزن گفت :« اي جوان رحم بجواني خودت بکن ، مگر نميداني که تا بحال هر جواني بخواستگاري دختر فتنه خونريز رفته کشته شده ؟» شاهزاده ابراهيم گفت :« اي مادر ميدانم ولي چه بکنم که ديگه بيش از اين نميتونم تحمل بکنم و اگر تو بداد من نرسي من ميميرم .» پيرزن فکري کرد و گفت :« حالا تو بخواب تا من فکري بکنم تا فردا هم خدا کريم است .» صبح که شد شاهزاده ابراهيم مشتي جواهر به پيرزن داد . وقتي پيرزن جواهرها را ديد پيش خودش گفت :« حتما اين يکي از شاهزاده هاست ولي حيف از جوانيش مي ترسم که آخر خودش را به کشتن بدهد .» خلاصه پيرزن بلند شد و چند تا مهر و تسبيح برداشت و سه ، چهار تا تسبيح هم به گردنش کرد و عصائي بدست گرفت و براه افتاد و همينطور شلان شلان و سلانه سلانه رفت تا به بارگاه دختر فتنه خونريز رسيد و آهسته در زد . دختر، يکي از کنيزها را فرستاد تا ببيند کيست . کنيز رفت و برگشت و گفت که يک پيرزن آمده . دختر به کنيز گفت :« برو پيرزن را به بارگاه بيار.» پيرزن همراه کنيز داخل بارگاه شد و سلام کرد و نشست . دختر گفت :« اي پيرزن از کجا ميآيي؟» پيرزن مکار گفت :« اي دختر! من از کربلا ميام و زوارهستم و راه را گم کردم تا اينکه گذارم به اينجا افتاد .» خلاصه پيرزن با تمام مکر و حيله اي که داشت سر صحبت را همينطور باز کرد تا يکمرتبه اي گفت :« اي دختر شما به اين زيبائي و به اين کمال و معرفت چرا شوهر نمي کنيد ؟» ناگهان ديگ غضب دختر بجوش آمد و يک

سيلي بصورت پيرزن زد که از هوش رفت . پس از مدتي که پيرزن بهوش آمد دختر دلش به حال او سوخت و براي دلجوئي گفت :« اي مادر در اين کار سري هست ، يکشب خواب ديدم که بشکل ماده آهوئي در آمدم و در بيابان ميگشتم و مي چريدم . ناگهان آهوئي پيدا شد که او نر بود آمد پهلوي من و با من رفيق شد خلاصه همينطور که مي چريدم پاي آهوي نر در سوراخ موشي رفت وهرچه کرد که پاش را از سوراخ بيرون بکشد نتوانست . من يک فرسخ راه رفتم و آب در دهنم کردم و آوردم در سوراخ موش ريختم تا اينکه او پاش را بيرون کشيد و دوباره براه افتاديم اين بار پاي من در سوراخ رفت و گير افتاد . آهوي نرعقب آب رفت و ديگر برنگشت . يکمرتبه از خواب پريدم و از همان موقع با خودم عهد کردم که هرچه مرد بخواستگاريم آمد او را بکشم چون دانستم که مرد بي وفاست .» پيرزن که اين حکايت را از دختر شنيد بلند شد و خداحافظي کرد و رفت . چون بمنزل رسيد جوان را در فکر ديد گفت :« اي جوان قصه دختر را شنيدم و تو هم غصه نخور که من يک راه نجاتي پيدا کردم .» خلاصه پيرزن تمام سرگذشت را براي شاهزاده ابراهيم گفت و بعد از آن شاهزاده ابراهيم گفت:« حالا چکار بايد بکنم ؟» پيرزن گفت که بايد يک حمامي درست کني ودستوربدهي در بينه ورخت کن حمام تصوير دوتاآهو ، يکي نر، يکي هم ماده بکشند ، که دارند مي چرند ؛ در مرحله دوم شکل آن دو تا آهو را بکشند که پاي آهوي نر در سوراخ موش رفته و آهوي ماده آب آورده و در سوراخ ريخته . در قسمت سوم نقشي بکشند که پاي آهوي ماده در سوراخ رفته و آهوي نر هم براي آوردن آب بسرچشمه رفته و صياد او را با تير زده ، و وقتي هم حمام درست شد خواه نا خواه دختر

بحمام ميرود و اين نقاشي ها را مي بيند ، شاهزاده ابراهيم از همان روز دستور داد تا آن حمام را درست کنند . يک ، دو ماهي طول کشيد تا حمام درست شد . نگو اين خبر در شهرچين افتاد که شخصي از بلاد ايران آمده و يک حمام درست کرده که در تمام دنيا لنگه اش نيست . چون دختر فتنه خونريز آوازه حمام را شنيد گفت :« بايد بروم و اين حمام را ببينم .» بدستور دختر درکوچه و بازار جار زدند که هيچکس در راه نباشد که دختر فتنه خونريز ميخواهد به حمام برود . خلاصه دختر به حمام رفت وآن نقش ها را ديد يکباره آهي کشيد و در دلش گفت :« اي واي ، آهوي نر تقصيري نداشته .» و در دل نيت کرد که ديگر کسي را نکشد و بگردد و جفت خودش را پيدا کند . خلاصه از آنطرف پيرزن براي شاهزاده ابراهيم گفت که امروز دختر به حمام آمد و بعد از آن پيرزن گفت :« امروز يک دست لباس سفيد مي پوشي و به بارگاه دختر ميروي ومي گوئي آهوم واي ، آهوم واي ، آهوم واي و فوري فرار مي کني که کسي دستگيرت نکند . روز دوم يک دست لباس سبز مي پوشي و باز ببارگاه ميروي و همان جمله را سه بار تکرار مي کني و فرار مي کني ، خلاصه روز سوم يک دست لباس سرخ مي پوشي و باز ميروي و همان جمله را ميگوئي ولي اين بار فرار نميکني تا ترا بگيرند . وقتي ترا گرفتند و پيش دختر بردند دختر از تو مي پرسد که چرا چنين کردي و تو هم بگو « يک شب خواب ديدم که با آهوي ماده اي رفيق شده و بچرا رفتيم ، پاي من در سوراخ موشي رفت ، آهوي ماده يک فرسخ راه رفت و آب آورد و مرا نجات داد – طولي نکشيد که پاي آهوي ماده در سوراخي رفت و من رفتم آب بياورم که ناگهان صياد مرا با تير زد. يکمرتبه از خواب بيدار شدم .حالا چند

سال است که شهر بشهر ديار به ديار بدنبال جفت خودم مي گردم.» چون شاهزاده ابراهيم اين دستور را از پيرزن گرفت لباس پوشيد و حرکت کرد و به بارگاه دختر رفت و همان عملي را که پيرزن يادش داده بود انجام داد . دختر به غلام ها گفت :« اين بچه درويش را بگيريد .» چون آنها بطرفش حمله کردند شاهزاده فرار کرد . شد روز دوم ، باز بهمان ترتيب روز اول ببارگاه رفت و دو مرتبه خواستند او را بگيرند ، فرار کرد . خلاصه روز سوم هم مثل دو روز جلوتر سه مرتبه گفت :« آهوم واي » ولي اين دفعه ايستاد تا او را گرفتند وپيش دختر بردند . نگو همينکه دختر چشمش به شاهزاده افتاد يکدل نه صد دل عاشقش شد ولي پيش خودش فکر کرد که خدايا من عاشق اين بچه درويش شده ام . خلاصه دل بدريا زد و گفت :« اي بچه درويش ، تو چرا در اين سه روز اين کار را کردي و باعث گفتن اين حرف ها را براي من بگو .» شاهزاده ابراهيم هم بقيه حرف هائي که پيرزن يادش داده بود گفت که ناگاه دختر آهي کشيد و از هوش رفت . پس از مدتي که بهوش آمد گفت :« اي جوان! اي بچه درويش ، خدا نظرش بما دو نفر بوده و منهم از اين همه خون ناحق که ريخته ام پشيمانم و حالا هم دل خوش دار که جفت تو من هستم ، من گمان مي کردم که مرد بي وفاست . نميدانستم که صياد آهوي نر را با تير زده .» خلاصه دختر از شاهزاده پرسيد که کيست و از کجا آمده ؟ و او هم برايش تعريف کرد که پسر پادشاه ايران است و اسمش شاهزاده ابراهيم است . همان روز دختر يک قاصدي با نامه پيش پدرش فرستاد که من مي خواهم عروسي کنم . پدرش ماتش برد که چطور شده دخترش پس از اين همه آدمکشي حالا ميخواهد شوهر کند ولي وقتي فهميد که جفت

دخترش پسر پادشاه ايرانست نامه اي براي دخترش نوشت که خودت مختاري . از آن طرف پدر دختر مجلس عروسي برپا کرد وشاهزاده ابراهيم را در مجلس آورد وعقد دختر را برايش بستند . نگو پدر شاهزاده ابراهيم از آنطرف دستور داد تا تمام شهر را و ديار را بدنبال شاهزاده ابراهيم بگردند . ولي غلامان هر چه گشتند او را پيدا نکردند و پدر شاهزاده چون همين يکدانه پسر را داشت بلند شد و لباس قلندري پوشيد و شهر بشهر ، ديار بديار دنبال پسرگشت . نگو در همان روزي که عروسي شاهزاده ابراهيم با دختر فتنه خونريز بود پدر شاهزاده با آن لباس قلندري گذارش به شهر چين افتاد ، ديد همه مردم بطرف بارگاه پادشاه چين مي روند از يکنفر پرسيد امروز چه خبر شده ؟ واوهم در جوابش گفت که امروز عروسي دختر فتنه خونريز با شاهزاده ابراهيم پسر پادشاه ايران است . چون قلندر اسم پسرش را فهميد از هوش رفت . وقتي به هوش آمد همراه مردم ببارگاه رفت .خلاصه تا چشم شاهزاده در ميان جمعيت به قلندر افتاد فوري او را شناخت . جلودويد و پدرش را در بغل گرفت و بوسيد و پس از آن دستور داد تا او را به حمام بردند و يک دست لباس شاهي تنش کردند . وقتي پدر شاهزاده از حمام آمد شاهزاده ابراهيم او را پهلوي پدر دختر برد وبه او گفت که اين پدر منست هر دو تا پادشاه همديگر را در بغل گرفتند . خلاصه تا هفت روز مجلس عروسي طول کشيد وشب هفتم دختر را به هفت قلم بزک کردند و به حجله بردند. پس از مدتي شاهزاده ابراهيم دختر را برداشت و با پدرش به مملکت خودشان برگشتند و چون پادشاه هم پير شده بود شاهزاده را به تخت نشاند و دستور داد تا سکه بنامش زدند وآنوقت نشستند بنا کردند به زندگاني کردن .

+ نوشته شده در سه شنبه 17 شهريور 1394برچسب:مطالب ادبی,عاشقانه های دنیا,عشاق معروف,شاهزاده ابراهیم و فتنه خونریز,داستان عاشقانه ایرانی, ساعت 18:1 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

بهرام و گل اندام (عشاق قديمي افسانه هاي فولکوريک ايران)

در قسمت بهرام نامه يا هفت پيکر خمسه نظامي آنجا که از داستان بهرام و کنيزک خود بحث مي کند : روزي بهرام گور ساساني با کنيزک چيني زيباي خود به شکار رفت و گورخرهاي زيادي صيد کرد . با آنکه تمام ملازمان به مهارت و استادي بهرام در شکار گورخر آفرينها گفتند مع هذا از کنيزک صدايي برنيامد ودر مدح و ثناي شهريار ساساني سخني نگفت . بهرام مدتي تامل کرد تا گورخري از دورپيدا شد و آن گاه به کنيزک گفت :« ميل دارم اين گور را به هر شکلي که دلخواه توباشد شکار کنم .» کنيزک از روي ناز و تکبر : گفت بايد که رخ برافروزي سر اين گور در سمش دوزي بهرام گورمهره اي در کمان گروهه نهاد و به دقت رها کرد تا درگوش گورخرجاي گرفت ، حيوان بيچاره سم پاي راستش را براي خاراندن به گوش خود نزديک کرد تا مهره رااز گوش خارج کند . کنيزک گفت که آدمي در هر کاري اگرمداومت و ممارس کند مسلما ورزيده و کارآزموده خواهد شد چه کار نيکو کردن از پرکردن است . شاه چون اين سخن شنيد خشمگين شد و کينه اورا به دل گرفت پس به سرهنگي که در التزام رکاب بود فرمان داد آن کنيزک جسور وفضول را گردن بزند . کنيزک زيبا چون خود را در چنگ اجل و چنگال سرهنگ گرفتار ديد به حال تضرع درآمد و از او خواست که در قتلش عجله نکند ، بعيد نيست که شاهنشاه روزي از کرده پشيمان شود وترا که بي تامل اجراي فرمان کردي مورد خشم و عتاب قرار دهد ، اگر جانب احتياط را مرعي داري و مرانکشي ، قول مي دهم

کاري بکنم و تدبيري بينديشم که بهرام گورنه تنها خشمگين نشود بلکه ترا بيشتر از پيشترمورد تفقد ونوازش قراردهد . سرهنگ درمقابل پيشنهاد کنيزک تسليم شد و او را در قصري مشيدي که در خارج از شهر داشت سکونت داد تا پنهاني در زمره خدمتکاران کار کند وهويتش را مکتوم دارد . اين قصر سربه فلک کشيده شصت پله داشت و کنيزک از همان روزهاي نخست گوساله اي را که تازه از مادر زاييده شده بود بر دوش گرفت و روزي چند بار به بالاي قصر مي برد و پايين مي آورد ، گوساله بر اثر گذشت ايام و ليالي رشد مي کرد و بزرگ مي شد ولي چون به دوش کشيدن و بالا بردن آن همه روزه چندين بار تمرين و تکرار مي گرديد لذا رشد تدريجي گوساله تاثيري در دشواري حمل و نقل نداشت . کنيزک چون موقع را مقتضي ديد به سرهنگ تکليف کرد که بهرام گور را به هرطريقي که ممکن باشد روزي به اين باغ و قصر شصت پله بياورد . سرهنگ چنان کرد و روزي که بهرام به شکار گورخر مي رفت او را براي چند دقيقه استراحت و تمدد اعصاب به باغ و قصرزيبايش دعوت کرد ومخصوصا داستان کنيزک و بردوش کشيدن گاو عظيم الجثه و بالا بردن از قصر شصت پله را شرح داد تا شاهنشاه ساساني را تمايل و رغبت تماشاي اين صحنه دست داد. پس بهرام گور به باغ آمد و کنيزک زيبا در حالي که روي خود را پوشانيده بود در مقابل بهت و اعجاب بهرام و ملازمانش گاورا بر دوش گرفت وبدون ذره اي احساس خستگي و ملالت خاطر آن را از شصت پله به بالاي قصر برد و بازگردانيد . بهرام به روي خود نياورد وگفت :« مي دانم چگونه به اين عمل خطير و شگرف دست يافتي .اين گاو را از زماني که گوساله نوزاد بود بر دوش گرفته به بالاي قصر بردي و چون در اين کار از تمرين و

مداومت دست نکشيدي لذا رشد گوساله در تصميم و توانايي توخدشه وخللي وارد نساخت وگرنه خود بهتر مي داني که اين از قدرت و زورمندي نيست بلکه مولود تعليم و تمرين و مداومت مي باشد » کنيزک زيبا که به انتظار چنين سوال و استدلالي دقيقه شماري مي کرد بدون تامل و در لفافه طنز وتعريض جواب داد :« شهريارا ، اگر زن ضعيف الجثه گاوي را بر دوش بگيرد و به بالاي قصر شصت پله اي ببرد اعجاب و شگفتي ندارد ومولود تمرين و ممارست بايد تلقي کرد ولي اگر شاهنشاه سم و گوش گورخري را به هم بدوزد نبايد نام تعليم و ممارست بر آن نهاد ؟!» بهرام گوربه فراست دريافت که اين همان کنيزک زيباي چيني است . پس در کنارش گرفت و از آنچه گذشت عذر خواست . سرهنگ را نيز که در قتل کنيزک شتاب زدگي نداده بود مورد تفقد و نوازش قرار داد . از آن تاريخ عبارت کار نيکو کردن از پرکردن است که از واقعه شيرين و جذاب بهرام گور و کنيزک چيني ريشه و مايه گرفته است به صورت ضرب المثل درآمده مورد استناد وتمثيل قرار گرفته است. هفت پيکر نظامي

+ نوشته شده در پنج شنبه 5 شهريور 1394برچسب:مطالب ادبی,عاشقانه های دنیا,عشاق معروف,بهرام و گل اندام,افسانه های فولکوریک ایران, ساعت 11:28 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

زهره و منوچهر

صبح نتابيده هنوز آفتاب وا نشده ديده ي نرگس ز خواب تازه گل آتشي مشک بوي شسته ز شبنم به چمن دست و روي منتظر حوله ي باد سحر تا که کند خشک بِدان، روي تر ماه رخي چشم و چراغ سپاه نايب اول به وِجاهت چو ماه صاحب شمشير و نشان در جمال بنده مِهميزِ ظريفش هلال نجم فلک عاشق سردوشي اش زهره، طلبکار هم آغوشي اش نير و رخشان چو شبه چکمه اش خفته يکي شير به هر تکمه اش دوخته بر دور کلاهش، لبه وان لبه بر شکل مه يک شبه بافته بر گردن جان ها، کمند نام کمندش شده واکسيل بند کرده "منوچهر"، پدر، نام او تازه تر از شاخ گل، اندام او چشم بماليد و برآمد ز خواب با رخ تابنده تر از آفتاب روز چو روز خوش آدينه بود در گرو خدمت عادي نبود خواست به ميل دل و وفق مرام روز خوش خويش رساَند به شام چون زهوس هاي فزون از شمار هيچ نبودش هوسي جز شکار اسب طلب کرد و تفنگ و فشنگ تاخت به صحرا پي نخجير و رنگ رفت کند هر چه مرال است و ميش برخي بازوي تواناي خويش از طرفي نيز در آن صبح گاه ُزهره مِهين دختر خالوي ماه آلهه ي عشق و خداوندِ ناز آدميان را به محبت گداز پيشه ي وي عاشقي آموختن خرمن ابناء بشر سوختن خسته و عاجز شده در کار خود واله و آشفته چو افکار خود خواست که بر خستگي آرد شکست يک دو سه ساعت کشد از کار، دست سير گل و گردش باغي کند تازه ز گلگشت دِماغي کند کند ز بر، کسوتِ افلاکيان کرد به سر مقنعه ي خاکيان خويشتن آراست به شکل بشر سوي زمين کرد ز کيهان گذر آمد از آرامگهِ خود فرود رفت بدانسو که منوچهر بود زير درختي به لب چشمه سار چشم وي افتاد به چشم سوار تيرِ نظر گشت در او کارگر کارگرست آري تير نظر لرزه بيفتاد در اعصاب او رنگ پريد از رخ شاداب او گشت به يک دل نه به صد دل اسير در خم فتراک جو ان دِلير رفت که يک باره دهد دل به باد ياد اولوهيت خويش اوفتاد گفت به خود خلقت عشق از منست اين چه ضعيفي و زبون گشتن است من که يکي عنصرِ َافلاکي ام از چه، زبونِ پسري خاکي ام آلهه ي عشق، منم در جهان از چه به من چيره شود اين جوان؟

من اگر آشفته و شيدا شوم پيش خدايان همه رسوا شوم عشق که از پنجه ي من زاده است وز شکن ِ زلفِ من افتاده است با من اگر دعوي کُشتي کند با دگران پس چه درشتي کند؟! خوابگه عشق بود مشتِ من زاده ي من چون گزد انگشت من؟ تاري از آن دام که دايم تنم در ره اين تازه جوان افگنم عشق نهم در وي و زارش کنم طُرفه غزالي است شکارش کنم دست کشم بر گل و بر گوش او تا بپرد از سر او هوش او جنبش يک گوشه ي ابروي من مي کِشدش سايه صفت، سوي من من که بشر را به هم انداختم عاشق و د لداده ي هم ساختم خوب توانم که کنم کار خويش سازمش از عشق، گرفتار خويش گرچه نظامي است غلامش کنم منصرف از شغل نظامش کنم اين همه را گفت و قوي کرد دل داد به خود جرأت و شد مستقل کرد نهان عجز و عيان ناز خويش هيمنه اي داد به آوازِ خويش گفت سلام اي پسر ماه و هور چشمِ بد از روي نکوي تو دور! اي ز بشر بهتر و بگزيده تر بلکه ز من نيز پسنديده تر اي که پس از خَلق تو خلاق تو همچو خلايق شده مشتاق تو اي تو بهين ميوه ي باغ بهي غنچه ي سرخ چمن فرّهي چين سر زلف عروس حيات خال دلاراي رخ کاينات در چمن حسن گل و فاخته سرخ و سفيدي به رخت تاخته بسکه تو خِلقت شده اي شوخ و شنگ گشته به خلقت کن تو عرصه تنگ کز پس تو باز چه رنگ آورد؟

حسن جهان را به چه قالب برد؟ بي تو جهان هيچ صفايي نداشت باغ اميد آب و هوايي نداشت قصد کجا داري و نام تو چيست؟ در دل اين کوه، مرام تو چيست؟ کاش فرود آيي از آن تيزگام کز لب اين چشمه ستانيم کام در سر اين سبزه من و تو به هم خوش به هم آييم در اين صبحدم مغتنم است اين چمنِ دلفريب اي شه من، پاي درآر از رکيب! شاخ گلي پا به سر سبزه نِه شاخ گل اندر وسط سبزه به بند کن آن رشته به قرپوس زين جفت بزن از سر ز ين بر زمين! خواهي اگر پنجه به هم افکنم وز دو کف دست، رکابي کنم تا تو نهي بر کف من، پاي خود گرم کني در دل من جاي خود يا که بنه پا به سر دوش من سُر بخور از دوش، در آغوش من نرم و سبکروح، بيا در برم تات چو سبزه به زمين گسترم بوسه ي شيرين دهمت بي شمار قصه ي شيرين کنمت صد هزار کوه و بيابان پي آهو مبر غصه ي هم چشمي آهو مخور گرم بود روز ِدلِ کوهسار آهو کا دست بدار از شکار حيف بود کز اثر آفتاب کاهد از آن روي چو گل، آب و تاب يا ز دم باد جنايت شمار بر سر زلفت بنشيند غبار

خواهي اگر با دل خود شور کن! هرچه دلت گفت همان طور کن! اين همه بشنيد منوچهر از او هيچ نيامد به دلش، مِهر از او روح جوان، همچو دلش ساده بود منصرف از ميل بت و باده بود گرچه به قد اندکي افزون نمود سال وي از شانزده افزون نبود کشمکش عشق، نديده هنوز لذت مستي نچشيده هنوز با همه ي نوش لبي اي عجب کز مي نوشش نرسيده به لب بود در او روح سپاهيگري مانع دل باختن و دلبري لاجرم از حجب، جوابي نداد يافت خطابي و خطابي نداد گويي چسبيده ز شهد زياد لب به لب آن پسر حورزاد زهره، دگرباره سخن، ساز کرد زمزمه ي دلبري آغاز کرد کاي پسر خوب، تعّلل مکن! در عمل خير تأمل مکن! مهر مرا اي به تو از من درود بيني و از اسب نيايي فرود؟! صبح به اين خرمي و اين چمن با چمن آرا صنمي همچو من حيف نباشد که گراني کني صابري و سخت کماني کني لب مفشار اينهمه بر يکدگر رنگِ طبيعي ز لب خود مبر بر لب لعلت چو بياري فشار رنگِ طبيعي کند از وي فرار يا برسد سرخي او را شکست يا کندش سرخ تر از آنچه هست آن که تو را اين دهن تنگ داد وآن لبِ جان پرور گلرنگ داد داد که تا بوسه فشاني همي گه بدهي گه بسِتاني همي گاه به ده ثانيه بي بيش و کم گيري سي بوسه ز من پشت هم گاه يکي بوسه ببخشي ز خويش مدتش از مدتِ سي بوسه بيش بوسه ي اول ز لب آيد به در بوسه ي ثاني کشد از نافِ سر حال ببين ميل کدامين، تو راست؟ هر دو هم ار ميلِ تو باشد، رواست باز چو اين گفت و جوابي نديد زور خدايي به تن اندر دميد دست زد و بند رکابش گرفت ريشه ي جان و رگ خوابش گرفت خواه نخواه از سر زينش کشيد در بغل خود به زمينش کشيد هر دو کشيده سر سبزه دراز هر دو زده تکيه بر آرنج ناز

قد، متوازي و محاذي دو خَد گويي که اندازه بگيرند، قد عارض هر دو شده گلگون و گرم اين يکي از شهوت وآن يک، ز شرم عشق به آزرم، مقابل شده بر دو طرف مسأله مشکل شده زهره ي طناز به انواع ناز کرد بر او دست تمتع دراز تکمه به زير گلويش هرچه بود با سر ِ انگشتِ عطوفت گشود يافت چو با بي کُلهي خوشترش کج شد و برداشت کلاه از سرش دست به دو قسمت فرقش کشيد برقي از آن فرق، به قلبش رسيد موي که نرم افتد و تيمار، گرم برق جهد آخر از آن موي نرم از کفِ آن دست که با مِهر زد برق لطيقي به منوچهر زد رفت که بوسد ز رخ فرخش رنگِ منوچهر پريد از رُخش خورد تکان، جمله ي اعضاي او از نوک سر تا به نوک پاي او ديد کزآن بوسه فنا مي شود بوالهوس و سر به هوا مي شود ديد که آن بوسه تمامش کند منصرِف از شغل نظامش کند بر تن او چندِشي آمد پديد پس عرقي گرم، به جانش دويد برد کمي صورت خود را عقب طرفه دلي داشته ياللعجب! زهره از اين واقعه بي تاب شد بوسه ميان دو لبش، آب شد هر رطبي را که نچيني به وقت آب شود بعد، به شاخ درخت گفت ز من رخ ز چه برتافتي؟ بلکه ز من خوب تري يافتي دل به هواي دگري داشتي؟ يا لب من بي نمک انگاشتي؟ بر رُخم ار آخته بودي تو تيغ به که ز من بوسه نمايي دريغ جز تو کس از بوسه ي من سر نخورد هيچ کس اين طور به من بر نخورد از چه کني اخم، مگر من بدم؟ بلکه ملولي که چرا آمدم؟ من که به اين خوبي و رعنايي ام! دخترکي عشقي و شيدايي ام گير تو افتاده ام اي تازه کار بهتر از اين گير نيايد شکار خوب ببين بد به سراپام هست؟ يک سرِ مو عيب، در اعضام هست؟! هيچ خدا نقص به من داده است؟ هيچ کسي مثل من افتاده است؟ اين سر و سيماي فرح زاي من اين فرح افزا سر و سيماي من

اين لب و اين گونه و اين بيني ام بينيِ همچون قلم چيني ام اين سر و اين سينه و اين ساق ِ من اين کف نرم، اين کفل چاق من اين گل و اين گردن و اين ناف من اين شکم بي شکنِ صاف من اين سر و اين شانه و اين سينه ام سينه ي صافي تر از آيينه ام باز مرا هست دو چيز دگر که ت ندهم هيچ، از آنها خبر راز درون دل پاچين مپرس از صفت ناف، به پايين مپرس هست در اين پرده بس آوازها نغمه ي ديگر، زند اين سازها چون بنهم پاي طرب بر بساط- از در و ديوار ببارد، نشاط بر سرِ اين سبزه برقصم چنان کز اثر پام نمانَد نشان زير پَي من نشود سبزه، لِه نرم ترم من به تن از کُرکِ به چون ز طرب بر سر گل پا نهم؟ در سبکي، تالي ِ پروانه ام گر بِجهم از سر اين گل بر آن هيچ به گل ها نرسانم زيان رقص من اندر سر گل هاي باغ رقص شعاع است به روي چراغ بسکه بود نيّر و رخشان تنم نور دهد از پسِ پيراهنم زآنچه تو را خوب بُود در نظر بوسه ي من باشد از آن خوبتر هرچه ز جنس عسل و شِکّر است بوسه ي من از همه شيرين تر است تا دو سه بوسه َنسِتاني همي لذت اين کار، نداني همي تو بستان بوسه اي از من فرِه بد شد اگر، باز سر جاش نِه! ناز مکن! من ز تو خوشگل ترم من ز تو در حسن و وجاهت سرم ني غلط افتاد تو خوشگل تري در همه چيز از همه عالم سري اخم مکن! گوش به عرضم بده مفت نخواهم ز تو، قرضم بده! نيست در اين گفته ي من سوسه اي گر تو به من قرض دهي بوسه اي بوسه ي ديگر سرِ آن مي نهم لحظه ي ديگر، به تو پس مي دهم من نه تو را بيهُده وِل مي کنم گر ندهي بوسه، دوئل مي کنم! گر ندهي بوسه، عذابت کنم از عطشِ عشق، کبابت کنم ني غلطي رفت، ببخشا به من دور شد از حد نزاکت، سخن بر تو اگر گفته ي من جور کرد من چه کنم؟ عشق تو اين طور کرد

من که نگفتم تو بده بوسه، مفت طاق بده بوسه و برگير، جفت از چه کني سد، درِ داد و ستد؟ فايده در داد و ستد مي رسد! قرض بده، منفعتش را بگير! زود هم اين قرض، گزارم نه دير از لب من بوسه، مکرر بگير! چون که به آخر رسد از سر بگير از سر من تا به قدم يک سره هست چراگاه تو آهو بره از تو بود دره و ماهور آن چشمه ي نزديک و تل دور آن هر طرفش را که بخواهي بچر هر گل خوبي که بيابي بخور عيش تو را مانع و محظور نيست تمر بود يانع و ناطور نيست ور تو نداني چه کني، ياد گير! ياد از اين زهره ي استاد گير! خيز، تو صياد شو و من شکار من بدوم، سر به پي من گذار! من نه شکارم که ز تو رم کنم زحمت پاي تو فراهم کنم تير بيانداز که من از هوا گيرم و در سينه کنم جابجا من ز پي تير تو هرسو دوم تير تو هر سو رود آن سو روم! چشم، به هم نِه که نبيني مرا من ز تو پنهان شوم اين گوشه ها ريگ بياور که زني طاق و جفت با گرو بوسه، نه با حرف مفت مي دهمت هرچه تمنا کني گر تو مرا آيي و پيدا کني جر بزني يا نزني برده يي خوب رخي، هر چه کني کرده اي! گاه يکي نيز از آن ريگ ها بين دو انگشت بنه در خفا بي خبر از من بپران سوي من نرم بزن بر هدف روي من کج شو و زين جوي روان پشت هم آب بپاش از سر من تا قدم مشت خود از چشمه پر از آب کن! سر به پي من نِه و پرتاب کن! غصه مخور گر تن من خيس شد رخت اتو کرده ي من کيس شد آب بپاش از سر من تا به پا هست در اين کار بسي نکته ها نازک و تنگ است مرا پيرهن تر که شود نيک بچسبد به تن پست و بلندي همه پيدا شود آنچه نهفته است هويدا شود کشف بسي سرّ نهانت کند رازِ پس پرده عنايت کند گاه بکش دست بر ابروي من گاه به هم زن سر گيسوي من

گاه بيا پيش که بوسي مرا رخ چو برم پيش تو واپس گرا گر گذر از بوسه کند مطلبت مي زنم انگشت ادب، بر لبت گر ببري دست به پايين من ترکه خوري از کفِ سيمين من ناف به پايين نبري دست را نشکني از بي خِردي بست را گر ببري دست تخطي به بست ترکه ي گل مي زنمت پشت دست گاه بيا روي و زماني به زير گاه بده کولي و کولي بگير گه به لب کوه، برآريم، هاي تا به دل کوه بپيچد صداي سبزه نگر تازه به بار آمده صافي و پيوسته و روغن زده سرسره ي فصل بهاران بُود وز پي سر خوردن ياران بود همچو دو پروانه ي خوش بال و پر داده عِنان بر کفِ باد ِ سحر دست به هم داده بر آن سر خوريم گاه به هم گاه ز هم بگذريم بلکه ز اجرام زمين رد شويم هر دو يکي روح مجرد شويم سير نماييم در آفاق نور از نظر مردم خاکي به دور باش تو چون گربه و من موش تو موش گرفتار در آغوش تو گربه صفت ورجه و گازم بگير ول ده و پرتم کن و بازم بگير طفل شو و خسب به دامان من شير بنوش از سر پستان من از سر زلفم طلب مشک کن با َنَفس من عرقت خشک کن ورجه و شادي کن و بشکن بزن گل بکَن از شاخه و بر من بزن ورجه و شادي کن و بشکن بزن بوسه بزن بر دهن ناف من ماچ کن از سينه ي سيمين من گاز بگير از لب شيرين من همچو گلم بو کن و چون مل بنوش بفکن و لختم کن و بازم بپوش غنچه صفت خنده کن و باز شو عشوه شو و غمزه شو و ناز شو قِلقَِلکم مي ده و نِشگان بگير من چه بگويم چه بکن، جان بگير! گفت و دگر باره طلب کرد بوس باز شد آن چهره ي خندان، عبوس از غضب، افکنده بر ابرو، گره از پي پيکار، کمان کرده زه خواست چو با زهره کند گفتگو روي هم افتاد، دو مژگان او خفتن مژگانش نه از ناز بود بلکه در آن خفتگي يک راز بود

امر طبيعي است که در بين راه چون برسد مرد، لب پرتگاه خواهد ازين سو چو به آن سو جهد چشم خود از واهمه بر هم نهد تازه جوان عاقبت انديش بود باخبر از عاقبت خويش بود ديد رسيده ست، لب پرتگاه واهمه را چشم ببست از نگاه آه، چه غرقاب مهيبي ست عشق! مهلکه ي پر ز نهيبي ست عشق کيست که با عشق بجوشد همي؟ وز دو جهان ديده نپوشد همي باري از آن بوسه جوان دلير واهمه بگرفت و سر افگند زير گفت که اي نسخه بدل از پري جلد سوم از قمر و مشتري عطف بيان از گل و سرو سمن جمله ي تأکيد ز باغ و چمن دانمت از جنس بشر برتري ليک ندانم بشري يا پري؟ عشوه از اين بيش به کارم مکن! صرف مساعي به شکارم مکن! بر لبم آن قدر تلنگر مزن! جاش بماند به لبم، پر مزن! شوخ مشو، شعبده بازي مکن! پيش ميا دست درازي مکن! دست مزن تا نشود زينهار عارض من لاله صفت داغدار گر اثري ماند از انگشت تو باز شود مشت من و مشت تو عذر چه آرد به کسان روي من يک منم و چشم همه سوي من ظهر که در خانه نهم پاي خود بگذرم از موقف لالاي خود آن که قدش چِفته چو شمشير شد تا قد من راست تر از تير شد بيند اگر در رخ من لکه اي بي شک از آن لکه خورَد يکه اي تا دل شب غرغر و غوغا کند افتضحم سازد و رسوا کند خلق چه دانند که اين داغ چيست؟ بر رخ من داغ تو يا داغ کيست؟ کيست که ا ين ظلم به من کرده است مرد برد تهمت و زن کرده است شهد لب من نمکيده است کس در قرق من نچريده است کس هيچ خيالي نزده راه من بدرقه ي کس نشده آه من زاغچه ي کس ننشستم به بام باد به گوشم نرسانده پيام سير نديده نظري در رخم شاد نگشته دلي از پاسخم هيچ پريشان نشده خواب من ابر نديده شب مهتاب من

آينه ي من نپذيرفته زنگ پاي ثباتم نرسيده به سنگ خورده ام از خوب رُخان مشت ها سوزن نشگان ز سر انگشت ها خوب رخان، خوش روشان، خيل خيل سوي من آيند همه همچو سيل عصر گذر کن طرف لاله زار سرو قدان بين! همه لاله عِذار هر زن و مردي که به من بنگرد يک قدم از پهلوي من نگذرد عشوه کنان بگذرد از سوي من تا زند آرنج به بازوي من گرچه جوانم من و صاحب جمال مهر بتان را نکنم احتمال زن نکند در دل جنگي مقام عشق زنان است به جنگي حرام عاشقي و مرد سپاهي کجا؟ دادن دل دست منه اي کجا؟ جايگه من شده قلب سپاه قلب زنان را نکنم جايگاه مردم بي اسلحه چون گوسفند در قرق غيرت ما مي چرند گرگ شناسيم و شبانيم ما حافظ ناموس کسانيم ما تا که بر اين گله، بزرگي کنيم نيست سزاوار که گرگي کنيم خون که چکد بهر وطن روي خاک حيف بود گر نبود خاک پاک قلب سپاه است چو مأو اي من قلب فلان زن نشود جاي من مکر زنان خوانده ام اندر رمان عشق زنان ديده ام از اين و آن ديده و دانسته نيُفتم به چاه کج نکنم پاي خود از شاهراه شاه پرستي است همه دين من حب وطن پيشه و آيين من بيند اگر حضرت اشرف مرا آيد و بيرون کند از صف، مرا گر شنود شاه، غضب مي کند بي ادبان را شه ادب مي کند هر چه ميان من و تو بگذرد باد برِ شاه خبر مي برد باد برِ شاه برد از هوا کوه بگويد به زبانِ صدا فرم نظام است چو در بر مرا صحبت زن نيست ميسر مرا بعد که آيم به لباس سويل از تو تحاشي نکنم بي دليل ناز نياموز تو سرباز را بهر خود اندوخته کن ناز را خيز و برو دست بدار از سرم نيز مبر دست به پا يين ترم!

ُزهره که در موقع گفتار او بود فنا در لب گلنار او مانده در او خيره چو صورتگري در قلم صورت بهت آوري يا چو کسي هيچ نديده تذرو ديده تذروي به سر شاخ سرو ديد چو انکار منوچهر را کرد فزون در طلبش مهر را پنجه ي عشقست و قوي پنجه اي ست کيست کز اين پنجه در اشکنجه نيست؟ منع بتان، عشق، فزون تر کند ناز دل ِخون شده، خون تر کند هر چه به آن دير بود دسترس بيش بود طالب آن را هوس هرچه که تحصيل وي آسان بود قدر،کم و قيمتش ارزان بود لعل، همان سنگ بود ليک سرخ هست بسا سنگ چو او نيک سرخ لعل ز معدن چو کم آ يد به در لاجرم از سنگ گران سنگ تر گر راديوم نيز فراوان بُدي قيمت احجارِ بيابان بُدي پس ز جهان هرچه ز زشت و نکوست قيمت آن اجرت تحصيل اوست الغرض آن انجمن آراي عشق ماهي مستغرِق درياي عشق آتش مهرِ ابد اندوخته در شررِ آتش ِخود سوخته گر چه از او آيت حِرمان شنيد بيش شدش حرص و فزون شد اميد گفت جوان هرچه بود ساده تر هست به دل باختن آماده تر مرغ رميده نشود زود رام دام نديده ست که افتد به دام جست ز جا با قد چون سلسله طعنه و تشويق و عِتاب و گِله گفت چه ترسوست، جوان را ببين! صاحب شمشير و نشان را ببين! آن که ز يک زن بود اندر گريز در صف مردان چه کند جست و خيز؟ مرد سپاهي و به اين کم دلي؟! بچه به اين جاهلي و کاهلي؟! بسکه ستم بر دل عاشق کند عاشق بيچاره دلش دق کند گرچه به خو بي رُخت ورد نيست بين جوانان، چو تو خونسرد نيست مرد رشيد! اينهمه وسواس چيست؟ مردِ رشيدي، ز کست پاس چيست پلک چرا روي هم انداختي؟ روز، به خود بهر چه شب ساختي؟ جز من و تو هيچ کس اينجا که نيست پاس که داري و هراست ز چيست؟ سبزه تو ترسي که گواهي دهد نامه به ارکان سپاهي دهد سبزه که جاسوس نباشد به باغ دادن راپورت نداند کلاغ

قلعه يکي نيست که جلبت کند حاکم شرعي نه که حدت زند نيست در اينجا ماژري، محبسي منصب تو از تو نگيرد کسي بيهده از شاه، مترسان مرا جانِ من آن قدر، مرنجان مرا در تو نيابد غضب شاه، راه هيچ مترس از غضب پادشاه! عشق فکن در سر مردم منم عشقِ تو را در سرِ شاه ا فگنم چون گلِ رخسارِ تو وا مي شود شاه هم از زهره، رضا مي شود اين همه محبوب شدن بيخود است حجب ز اندازه فزونتر بد است مرد که در کار نباشد جسور دور بود از همه لذات دور! هر که نهد پاي جلادت به پيش عاقبت از پيش برد کار خويش آن که بود شرم و حيا رهبرش خلق ربايند کلاه از سرش هر که کند پيشه ي خود را ادب در همه کار از همه مانَد عقب کام طلب، نام طلب مي شود شاخِ گلِ خشک، حطب مي شود زندگي ساده در اين روزگار ساده مشو، هيچ نيايد به کار! گر تو هم ا ينقدر شوي گول و خام هيچ ترقي نکني در نظام آتش سرخي تو، خمودت چرا؟ آبِ رواني تو، جمودت چرا؟ تازه جواني تو، جواني ت کو؟ عيد بود، خانه تکاني ت کو؟ لعل تو را هيچ به از خنده نيست اخم، به رخسار تو زيبنده نيست گر نه پي عشق و هوا داده اند اين همه حسن از چه تو را داده اند؟ کان زِ پي بذل زر آمد پديد شاخه براي ثمر آمد پديد نور فشاني است غرض از چراغ بهر تفرج بود آيينِ باغ دُرّ ثمين از پي تزيين بُود دختر بکر از پي کابين بُود غنچه که در طرف چمن واشود مي نتوان گفت که رسوا شود مه که ز نورش همه را قسمت است مي نتوان گفت که بي عصمت است حسن تو بر حدِ نصاب آمده بيشتر از حد و حساب آمده حيف نباشد تو بدين خط و خال بر نخوري، بر ندهي از جمال عشق که نبود به تو، تنها گلي عشق که شد، هم گل و هم بلبلي زندگيِ عشق، عجب زندگي ست زنده که عاشق نبود، زنده نيست

حسن بلا عشق ندارد صفا لازم و ملزوم همند اين دوتا قدر جواني که نداني بدان! چند صباحي که جوا ني بدان! بعد که ريش تو رسد تا کمر با تو کسي عشق نورزد دگر عشق به هر دل که کند انتخاب همچو رود نرم که در ديده خواب عشق بدين مرتبه سهل القبول بر تو گران آمده اي بوالفضول گر تو نداري صفت دلبري مرد نه اي صفحه اي از مرمري پرده ي نقاشي الوانيا ساخته از زر بت بي جانيا از تو همان چشم شود بهره ور عضو دگر بهره نبيند دگر عکس تو در چشم من افتاده است مستي چشم من از آن باده است اين که تو گفتي که ز مهري بري فارغي از رسم و ره دلبري آن لب لعل تو هم اندر نهفت وصف تو را با من اينگونه گفت گفت و نگفته است يقينا دروغ تازه رسيدي تو به حد بلوغ شاخ تو پيوند نخورده هنوز طوطي تو قند نخورده هنوز جمع نگشته ست هنوز از عفاف دامن پيراهن تو روي ناف وصل تو بر شيفتگان نوبر است نوبر هر ميوه گرامي تر است من هم از آن سوي تو بشتافتم که ش هبِ تو تازه نفس يافتم از تو توان لذت بس يار برد با تو توان تخته زد و باده خورد با تو توان خوب هم آغوش شد خوب در آغوش تو بيهوش شد مي گذرد وقت، غنيمت شمار! برخور از اين سفره ي بي انتظار! چون سخن زهره به اينجا رسيد کارِ منوچهر به سختي کشيد ديد به گِل رفته فرو، پاي او شورشي افتاده به اعضاي او دل به برش زير و زبر مي شود عضو دگر طور دگر مي شود گويي جامي دو کشيده است مي نشوه شده داخل شريان وي يا مگر از رخنه ي پيراهنش مورچگان يافته ره بر تنش رفت ازين غصه فرو در خيال کاين چه خيالست و چه تغيير حال؟ از چه دلش در تپش افتاده است؟ حوصله در کشمکش افتاده است؟ گرسنه بودش دل و سيرش نگاه ظاهرِ او معني خواه و نخواه

شرم بر او راه نفس مي گرفت رنگ به رخ داده و پس مي گرفت رنگ پريده اگر اندر هوا قابل حس بودي و نشو و نما زآن همه الوان که از آن رخ پريد قوس قزح مي شدي آنجا پديد خواست نيفتاده به دام بلا خيزد و زان ورطه زند ور جلا گفت دريغا که نکرده شکار هيچ نيفتاده تفنگم به کار گور و گوزني نزده بر زمين کبک نياويخته بر قاچ زين سايه برفت و بپريد آفتاب شد سرِ ما گرم چو اين جوي آب سوخت ز خورشيد، رخِ روشنم غرق عرق شد ز حرارت، تنم خانگيانم، نگران منند چشم به ره، منتظران منند صحبت عشق و هوس امروز بس منتظران را به لب آمد نفس جمعه ي ديگر، لبِ اين سنگِ جو باد ميان من و تو رانده وو! زهره چو بشنيد نواي فراق طاقتش از غصه و غم گشت طاق ديد که مرغ دلش آسيمه سر در قفس سينه زند، بال و پر خواهد از آن تنگ مکان برجهد بال زنان سر به بيابان نهد روي هم افکند دو کف از اسف باز سوي سينه ي خود برد کف داد بر آرامگه دل، فشار تا نکند مرغ دل از وي فرار اشک به دور مژه اش حلقه بست ژاله به پيراهن نرگس نشست گفت که آه اي پسر سنگدل! اي ز دل سنگ تو خارا خجل! مادرِ تو گر چو تو مناعه بود هيچ نبودي تو کنون در وجود اي عجبا آنکه ز زن آفريد چون ز زن اينگونه تواند بريد؟ حيف بود از گهرِ پاک تو اين همه خودخواهي و امساک تو اين چه دل است اي پسر بي نظير! سخت تر از سنگ و سيه تر ز قير! تا به کي آرم به تو عجز و نياز واي که يک بوسه و اينقدر ناز!؟ اينهمه هم جور و ستم مي شود؟ از تو ز يک بوسه چه کم مي شود؟ گرچه مرا بي تو روا کام نيست بي تو مرا لحظه اي آرام نيست گر تو محبت گنه انگاشتي اين همه حسن از چه نگه داشتي؟ کاش شود با تو دو روزي نديم نايب هم قد تو عبدالرحيم

يک دو شبي باش به پهلوي او تا که کند در تو اثر، خوي او تا تو بياموزي ازآن خوش خصال طرز نظر بازي و غنج و دلال بين که خداوند چه خوبش نمود پادشه ملک قلوبش نمود مکتب عشق است سپرده به او اوست که از جمله بتان برده، گو آنچه نداني تو ازو ياد گير! مشق نکوکاري از استاد گير! خوب ببين خوب رخان چون کنند صيد خواطر به چه افسون کنند اهل نظر جمله دعايش کنند شيفتگان جان به فدايش کنند خلق بسوزند به راهش سپند تا نرسد خوي خوشش را گزند وه چه بسا سيم رخ و سيم ساق بهر وي از شوق گرفته طلاق اين همه از عشق، تحاشي مکن! سفسطه و عذر تراشي مکن! جمعه و تعطيل، شتابت ز چيست؟ با همه تعجيل ايابت ز چيست؟ رنج چو عادت شود آسودگي ست قيد بي آلايشي آلودگي ست گر تو نخواهي که دمد آفتاب باز کن آن لعل لب و گو متاب گر به رخت مهر رساند زيان دامن پاچين کنمت سايبان جا دهمت همچو روان در تنم گيرمت اندر دل پيراهنم جا دهمت همچو روان در تنم مخفي و محفوظ چو جانت کنم دسته اي از طره ي خود برچِنم باد زني سازم و بادت زنم اشک بيارم به رخت آن قَدَر تا نکند در تو حرارت، اثر سازمت از چشمه ي چشمِ زلال چاله ي لب چاهِ زنخ، مال و مال آن دو کبوتر که به شاخ اندرند حاملِ تختِ منِ نام آورند چون سفر و سير کنم در هو ا تخت مرا حمل دهند آن دو تا بر شوم از خاک به سو ي سپهر تندتر از تابشِ انوارِ مهر گويمشان آمده پر واکنند بر سرِ تو سايه مهيا کنند اين که گه از شاه بترساني ام گه زنِ مردم به غلط خواني ام هيچ نداني که تو من کيستم؟ آمده اين جا ز پي چيستم؟ من که تو بيني به تو دل باختم روي تو را قبله ي خود ساختم- حجله نشينِ فلک سومم عاشق و معشوق کنِ مردمم

شور به ذرات جهان مي دهم حسن به اين، عشق به آن، مي دهم چشم به هرکس که بدوزم همي خرمنِ هستي ش بسوزم همي عشقِ يکي بيش و يکي کم کنم بيش و کمِ آن دو منظم کنم هر که ببينم به جنون مي رود- دارد از اندازه برون مي رود- عشق عنان جانبِ خون مي کشد کارِ محبت به جنون مي کشد- مختصري رحم به حالش کنم راهنمايي به وصالش کنم چاشني ِ خوان طبيعت، منم زين سبب از بين خدايان زنم گرچه همه عشق بود دين من باد بر او لعنت و نفرين من! داد به من چون غم و زحمت زياد قسمت او جز غم و زحمت مباد! تا بود افسرده و ناکام باد! عشق خوش آغاز و بد انجام باد! يا ز خوشي ميرد و يا از ملال هيچ مبيناد رخ اعتدال! باد چو اطفال هميشه عجول! بي سببي خوش دل و بيخود ملول خانه خدايي کند آن را به روز خادم هستي به لقب خانه سوز پهن کند بستر خوابش به شام خادمه اي بوالهوس آشفته نام باد گرفتار به لا و نعم خوف و رجا چيره بر او دم به دم صبر و شکيبايي از او دور باد! با گله و دغدغه محشور باد! آنکه خداوند خدايان بود خالق ما و همه کيهان بود عشق چو در قالب من آفريد قالب من قالب زن آفريد گر تو شوي با من جاويد مع زنده ي جاويد شوي بالتبع نيست فنا چون به من اندر زمن زنده ي جاويد شوي همچو من من نه ز جنس بشرم نه پري دارم ازين هر دو گهر برتري رُبّ ي نوعم به زبان عرب داور حسنم به لسان ادب اول اسم تو چو باشد "منو" هست مرا خواندن مينو نکو مينوي عشقم من و عشقم فن است وآنهمه شيدايي و شور از من است گر نبُدي مرتع من در فلک سفره ي هستي نشدي بانمک سر به سرِ عشق نهادن، خطاست آلهه ي عشق بسي ناقلاست حکم به درويش و به سلطان کند هر چه کند با همه يکسان کند

گر تو نخندي به رخم اين سفر بر لب خود خنده نبيني دگر گرچه تو در حسن، امير مني عاقبه الامر، اسير مني آلهه ي عشق، بسي زيرک است پير خرد در بر او کودک است حسن شما آدميان کم بقاست عشق بود باقي و باقي فناست جمله ي عشاق، مطيع منند مظهر افکار، بديع منند هر چه لطيف است در اين روزگار وآنچه بود زينت و نقش و نگار آنچه بود عشرت روي زمي وآنچه از او کيف کند آدمي شعر ِخوش و صوت خوش و روي خوش ساز خوش و ناز خوش و بوي خوش فکر بديع همه دانشوران نغمه ي جان پرور رامشگران جمله برون آيد از اين کارگاه کز اثر سعي من افتد به راه جمله ز آثار شريف منند يکسره مصنوع ظريف منند بذر محبت را من داشتم کآمده و روي زمين کاشتم روي زمين است چو کانواي من طرح کنم بر رخش انواع فن روي زمين هرچه مرا بنده اند شاعر و نقاش و نويسنده اند گه رافائل، گه ميکل آنژ آورم گاه هومر، گه هرودت پرورم گاه کمال الملک آرم پديد روي صنايع کنم از وي سفيد گاه، قلم در کف دشتي دهم بر قلمش روي بهشتي دهم گاه به خيل شعرا لج کنم خلقت فرزانه ي ايرج کنم تار دهم در کف درويش خان تا بدهد بر بدن مرده جان گاه زني همچو قمر پرورم در دهنش تُنگ شکر پرورم من کُلُنل را کلنل کرده ام پنجه ي وي، رهزن دل کرده ام نام مجازي ش علي نقي است نام حقيقي ش ابوالموسقي است دقت کامل شده در ساز او بي خبرم ليک ز آواز او پيش خود آموخته آواز را ليک من آموختمش ساز را من شده ام ماشطه ي خط و خال تا تو شدي همچو بديع الجمال من به رخت بردم از آغاز، دست تا شدم امروز به پاي تو، بست من چو به حسن تو نبردم حسد نوبر حسن تو به من مي رسد

من چو تو را خوب بياراستم از پي حظ دل خود خواستم من گل روي تو نمودم پديد خار تو بر پاي خود من خليد آن که خداوند بود بر سپاه بر فلک پنجمش آرامگاه نامش مريخ خداوندِ عزم کارش پروردن مردان رزم معبد او ساخته از سنگ و روست تربيت مرد سلحشور از اوست بين خدايان به همه غالب است طاعت او بر همه کس واجب است با همه ارباب در انداخته نزد من اما سپر انداخته خيمه ي جنگش شده بالين من معرکه اش سينه ي سيمين من مغفرِ او جام شراب من است نيزه ي او، سيخِ کبابِ من است بر همه دعوي خدايي کند وز لب من بوسه گدايي کند مايل بي عاري و مستي شده شخص بدان هيمنه دستي شده بر لب او خنده نمي ديد، کس مشغله اش خوردن خون بود و بس عاقبت الامر، ادب کردمش معتدل و صلح طلب، کردمش صد من از او سيم و زر اندوختم تاش کمي عاشقي آموختم حال غرور و ستمش کم شده مختصري مردکه آدم شده طبل بزرگش که اگر دم زدي صلح دول را همه بر هم زدي گوشه اي افتاده و وارو شده ميزِ غذا خوردن يارو شده خواهم اگر بيش، لوندي کنم مفتضحش چون بز قندي کنم مسخره ي عالم بالا شود حاج زکي خان خداها شود!

بود به بند تو خداوند عشق خواست نبُرّد گلويت، بند عشق باش که حالا به تو حالي کنم دِق دل خود به تو خالي کنم ثانيه اي چند بر او چشم بست برقي از اين چشم به آن چشم جست يک دو سه نوبت به رُخش دست برد گرچه نزَد بر رخِ او دستبرد کَند بناي دل او را ز بن کرد به وي عشق خود انژکسيون باز جوان، عذر تراشي گرفت راه تبري و تحاشي گرفت گفت که اي دخترک با جمال تعبيه در نطقِ تو سِحرِ حلال با چه زبان از تو تقاضا کنم شر تو را از سر خو وا کنم؟ گر به يکي بوسه تمام است کار اين لب من آن لب تو هان بيار! گر بکشد مهر تو دست از سرم من سر تسليم به پيش آورم گر شوي از من به يکي بوسه سير خيز، علي الله، بيا و بگير عقل چو از عشق شنيد اين سخن گفت که يا جاي تو يا جاي من عقل و محبت به هم آويختند خون ز سر و صورت هم ريختند چون که کمي خون ز سر عقل ريخت جست و ز ميدان محبت گريخت گفت برو آن تو و آن يار تو آن به کف يار تو افسار تو رو که خدا بر تو مددکار باد! حافظت از اين زن بدکار باد!

زهره پي بوسه چو رخصت گرفت بوسه ي خود از سر فرصت گرفت همچو جواني که شبان گاه مست- کوزه ي آب خنک آرد به دست- جست و گرفت از عقب او را به بر کرد دو پا حلقه بر او چون کمر داد سرش را به دل سينه جا به به از آن متکي و متکا دست به زير زنخش جاي داد دست دگر بر سر دوشش نهاد تار دو گيسوش کشيدن گرفت لب به لبش هشت و مکيدن گرفت زهره يکي بوسه ز لعلش ربود بوسه مگو آتش سوزنده بود بوسه اي از ناف در آمد برون رفت دگرباره به ناف اندرون هوش ز هم برده و مدهوش هم هر دو فتادند در آغوش هم کوه، صدا داد از آن بانگ بوس نوبتي عشق فرو کوفت کوس داد يکي زآن دو کبوتر صفير آه که شد کودک ما بوسه گير! آن دگري گفت که شاديم شاد بوسه ده و بوسه ستان شاد باد! يک وجب از شاخ بجستند باز بوسه که رد شد بنشستند باز خود ز شعف بود که اين پر زدند يا ز اسف دست به هم برزدند؟

گفت برو! کارِ تو را ساختم در رهِ لاقيدي ات انداختم بار محبت نکشيدي، بکش! زحمت هجران نچشيدي، بچش! چاشني وصل ز دوري بود مختصري هجر ضروري بود تاس خطِ هجر بيابي همي با دگران سخت نتابي همي زهره چو بنمود به گردون صعود باز منوچهر در آن نقطه بود مست صفت سست شد اعصاب او برد در آن حال کمي خواب او از پس يک لحظه به خميازه اي جست ز جا بر صفت تازه اي چشم چو زآن خواب گران برگشود غيرِ منوچهرِ شبِ پيش بود

ديد کمي کوفتگي در تنش ليک نشاطي به دل روشنش گفتي از آن عالم تن در شده وارد يک عالم ديگر شده در دل او هست نشاط دگر دور و بر اوست بساط دگر جمله ي اعضاي تنش تر شده قالبش از قلب، سبکتر شده لحظه اي اين گونه تصاريف داشت پس تنش آسود و عرق واگذاشت چشم چو بگشود در آن دامنه ديد که جا تر بود و بچه نِه خواست رود، ديد که دل مانع است پاي هم البته به دل تابع است عشق شکار از دل او سلب شد رفت و شکار تپش قلب شد هيچ نمي کَند از آن چشمه، دل جانِ دلش گشته بدان متصل همچو لئيمي که سر سبزه ها گم کند انگشتريِ پر بها گويي مانده است در آن جا هنوز چيزکي از زهره ي گيتي فروز بر رخ آن سبزه ي نيلي فراش رفته و مانده ست به جا، جاي پاش از اثر پا که بر آن هشته بود سبزه چو او، داغ به دل گشته بود مي دهد اما به طريقي بدش سبزه ي خوابيده، نشانِ قدش گفت که گر گيرمش اندر بغل نقش رخ سبزه پذيرد خلل اين سر و اين سينه و اين ران او اين اثر پاي دُر افشان او گر بزنم بوسه بر آن جاي پاي سبزه ي خوابيده بجنبد ز جاي حيف بود دست بر اين سبزه سود به که بماند به همان سان که بود اين گره آن است که او بسته است بر گره ي او نتوان برد دست بسته ي او را به چه دل وا کنم؟ به که بر اين سبزه تماشا کنم!

آه چه غرقاب مهيبي ست عشق مهلکه ي پر ز نهيبي ست عشق غمزه ي خوبان، دلِ عالم شکست شير دل است آنکه ازين غمزه رست.دیوان ایرج میرزا

+ نوشته شده در سه شنبه 3 شهريور 1394برچسب:مطالب ادبی,عاشقانه های دنیا,عشاق معروف,زهره و منوچهر,داستان عاشقانه ایرانی, ساعت 10:7 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

ويس و رامين، داستان عاشقانه‌اي ايراني

پادشاه ميان‌سال مرو «موبد»‌، در جشن بهاره به «شه‌رو» ملکه‌ي زيبا‌چهره ابراز علاقه مي‌کند. پادشاه مرو در جشني بهاره از شهروي زيبا خواستگاري مي‌کند. شهرو اما خود را در خزان زندگي مي‌بيند و با اين بهانه خواستگاري شاه را رد مي‌کند. شاه از او دختري مي‌خواهد، اما شه‌رو تنها پسراني دارد و موبد از او مي‌خواهد که اگر زماني صاحب دختري شد، دختر را به ازدواج او درآورد و شهرو که فکر نمي‌کرد، دوباره کودکي باردار شود، با شاه پيمان مي‌بندد ولي از قضا باردار مي‌شود. درخت خشک بوده ترشد ازسر گل صد برگ و نسرين آمدش بر به پيـــري بارور شد شهــــربانو تو گفتـــي در صـــدف افتاد لؤلؤ دختر را «ويس» نام نهادند. «شه‌رو» مادر ويس به‌دليل آن‌که دختر زيباي خود را در پي قولي که در گذشته‌ها داده بود به عقد پادشاه پاي‌به‌سن گذاشته مرو در نياورد بهانه ازدواج با غير‌خودي را مطرح کرد و مي‌گويد که ويس با افراد بيگانه ازدواج نمي‌کند. به همين روي بناي

مراسم بزرگي را گذاشتند تا از پي‌گيري‌هاي پادشاه مرو رهايي پيدا کنند. در روز مراسم‌، «زرد» برادر ناتني موبد براي تذکر درباره قول شه‌بانو «شه‌رو» به قصر مي‌آيد ولي ويس که هرگز تمايل به چنين ازدواجي نداشت از درخواست پادشاه مرو و نماينده‌اش «زرد» امتناع مي‌کند. ويس به سنت پارت‌ها که ازدواج با محارم ممنوعيني نمي‌داشت‌، با برادر خود «ويرو» ازدواج مي‌کند. اما در شب زفاف‌، ويس‌، «دشتان» مي‌شود و با «ويرو» هم‌بستر نمي‌گردد … . خبر نيز به گوش پادشاه مرو رسيد. وي از اين پيمان‌شکني خشم‌گين شد. به همين روي به شاهان گرگان، داغستان، خوارزم، سغد، سند، هند، تبت و چين نامه‌ها نوشت و درخواست سپاهيان نظامي کرد تا با شه‌بانو وارد نبرد شود‌. پس از خبر‌دار شدن شه‌رو از اين ماجرا، وي نيز از شاهان آذربايجان‌، گيلان ، سوزيانا‌، استخر و اسپهان(اصپهان) کمک طلبيد. پس از چندي هر دو لشگر در دشت نهاوند روياروي يک‌ديگر قرار گرفتند. نبرد آغاز شد وقارن‌، پدر ويس و همسر شه‌رو در اين جنگ کشته شد. سپاه ويرو در جنگ پيروز مي‌شود. پيش از آن‌که سپاهيان تازه‌نفس که در راه بودند به جنگ بپيوندند، موبد کارزار را رها مي‌کند و به ‌سوي گوران، جاي‌گاه ويس

مي‌راند. موبد متوجه مي‌شود که ويس حاضر نيست با او برود، بنابراين براي شه‌رو نامه‌اي مي‌نويسد و از پيمانش ياد مي‌کند و‌ از گناه پيمان‌شکني پيش اهورا‌مزدا مي‌گويد و نيز هداياي بسياري براي شه‌رو مي‌فرستد. شه‌رو هدايا را مي‌پذيرد و شبانه دروازه‌ي قصر ويس را بر موبد مي‌گشايد. پيش از آن‌که ويرو به گوران بازگردد، مؤوبد ويس را به‌سوي مرو مي‌برد. با بازگشت ويرو، شه‌رو وي را از تعقيب موبد بازمي‌دارد. ميان راه پرده‌ي کالسکه‌ي ويس به کنار مي‌رود و رامين با ديدن ويس زيبا به او دل مي‌بازد. ويس که هيچ علاقه‌اي به همسر جديد خود «موبد» نداشت مرگ پدرش را بهانه کرد و از هم‌بستر‌شدن با او سرباز مي‌زند. در اين ميان شخصيتي سرنوشت‌ساز وارد صحنه عاشقانه اين دو جوان مي‌شود و زندگي جديدي را براي آن‌ها رقم مي‌زند. وي دايه ويس در دوران کودکي است که پس از شنيدن خبر ازدواج «موبد» با ويس خود را به مرو مي‌رساند. ويس از او ميخواهد تا به‌وسيله‌ي جادويي توان جنسي موبد را براي يک‌سال از بين ببرد. دايه طلسمي مي‌سازد و آن را کنار رودي چال مي‌کند، تا پس از يک‌سال آن را بيرون آورده و توان جنسي را به موبد برگرداند. اما بر اثر طوفاني طلسم براي هميشه گم مي‌شود. از سوي ديگر رامين دست‌به‌دامان دايه مي‌شود تا آشنايي رامين را با ويس فراهم کند. دايه اما خواست رامين را نمي‌پذيرد، تا آن‌که رامين با دايه هم‌بستر مي‌شود و پس از هم‌آغوشي مهر رامين بر دل دايه

مي‌نشيند و دايه پس از مدتي که در گوش ويس از رامين مي‌گويد، سرانجام او را راضي به ديدار رامين مي‌کند. ويس نيز به رامين دل مي‌بازد. در ابتدا از پادافراه (و مکافات) وحشت دارد اما در زماني که موبد به سفر مي‌رود، دايه دو عاشق را به هم مي‌رساند. ز تنگي دوست را در بر گرفتن دو تن بودند در بستر چو يک تن اگر باران بر آن هــر دو سمنبر بباريدي نگشـتي سينه ‌شان تـر پادشاه مرو که ازجريانات اتفاق افتاده آگاهي نداشت ازبرادرش (رامين) و همسرش (ويس) براي شرکت دريک مراسم شکار دعوت ميکند تا هم ويس بتواند با خانواده‌اش ديداري کند و هم مراسم نزديکي بين دو خاندان شکل گيرد. ولي نزديکان پادشاه مرو از جريانات پيش‌آمده بين دايه و ويس و رامين خبرهايي را به شاه مرو مي‌دهند. شاه مرو از خشم در خود مي‌پيچد و آن‌ها را تهديد به رسوايي مي‌کند. رامين را به مرگ وعده مي‌دهد و ويس را تهديد به کور‌کردن مي‌کند. ويس پس از چنين سخناني لب به سخن مي‌گشايد و عشق جاودانه خود را به رامين فرياد مي‌زند و مي‌گويد که در جهان هستي به هيچ کس بيش از رامين عشق و علاقه ندارم و يک لحظه بدون او نمي‌توانم زندگي کنم. وگـــر تيغ تو از من جــــــان ستاند مـــــرا اين نام جــــــاويـدان بماند که جان بسپرد ويس از بهر رامين به صدجان ميخرم من نام چونين ازطرف ديگر برادر ويس «ويرو» با ويس سخن ميگويد که وي ازخاندان بزرگي است و اين خيانت يک ننگ براي خانوداه ما است و

کوشش خود را براي منصرف کردن ويس مي‌کند. ولي ويس تحت هيچ شرايطي با درخواست ويرو موافقت نمي‌کند و تنها راه نجات از اين درگيري‌ها را فرار به شهري ديگر مي‌بينند. ويس و رامين ميگريزند ومحل زندگي خودرا از همگان مخفي مي‌کنند. روزي رامين نامه‌اي براي مادرش نوشت و از جريانات پيش آمده پرسش کرد ولي مادر محل زندگي آن‌ها را به موبد که پسر بزرگش بود خبر مي‌دهد. شاه با سپاهش وارد ري مي‌شود و هر دو را به مرو باز مي‌گرداند و با پاي‌درمياني بزرگان آن‌ها را عفو مي‌کند. پادشاه که از بي‌وفايي ويس به خود آگاه شده بود در هر زماني که از کاخ دور مي‌شد ويس را زنداني مي‌کرد تا مبادا با رامين ديداري کند. پس ازاين وقايع آوازه عاشق‌شدن رامين و همسر شاه درمرو شنيده ميشود ومردم ازآن باخبر ميشوند. روزي رامين که استادو نوازنده چنگ بوده است درضيافتي بزرگ در دربار مشغول سرودن عشق خود به ويس ميشود. خبربه برادرش شاه مرو مي‌رسد و وي با خشم به نزد رامين مي‌آيد و او را تهديد به بريدن گلويش ميکند که اگر ساکت ننشيند و اين چنين گستاخي کند وي را خواهد کشت. درگيري بالا ميگيرد و رامين به دفاع ازخويش برميخيزد وبا ميانجي‌گري اطرافيان و پشيماني شاه مرو جريان خاتمه مي‌يابد. مردان خردمند و بزرگان شهر مرو رامين را پند مي‌دهند که نيکو‌تر است تا شهر را ترک کني و خيانت به برادر خود پايان دهي زيرا در نهايت جنگي سخت بين شما درخواهد

گرفت. با گفته‌هاي بزرگان مرو رامين شهر را ترک مي‌کند و ناچار زندگي جديدي را با دختري از خانواده بزرگان پارتي بنام «گل‌نار» آغازميکند. ولي يادوخاطره ويس هرگز از انديشه اوپاک نميشود. روزي که رامين گل رابه چهره ويس تشبيه ميکندوبه اواز اين شبهات ظاهري بين اوو عاشق ديرينه‌اش ويس خبرميدهد، همسرش برآشفته ميشودو اورا يک خيانتکارمعرفي ميکند و پس ازمشاجراتي از يکديگر جدا مي‌شوند. رامين که انديشه ويس را از ياد نبرده بود مشغول نوشتن نامه‌اي براي ويس مي‌شود. تا سرانجام با پند دايه ويس تصميم ميگيرد که درهنگام شکارو نبود موبد کودتا کند و رامين راجاي موبد بر تخت بنشاند. ويس با زنان مهتران و نام‌داران به آتش‌گاه خورشيد مي‌رود و گوسفنداني قرباني کرده و به مستمندان مي‌بخشد. اما دربازگشت ويس و رامين باچهل جنگي درلباس زنانه از آتشگاه به دژ ميروند و در هنگام تاريکي با شمشير و آتش‌زدن دژ مردان موبد را ميکشند و گنج را برداشته و از مرو به سوي گيل و ديلم مي‌گريزند. در آن‌جا رامين سپاهي دور خود گرد مي‌کند و چون تمام گنج با اوست شاهان ديگر نيز به فرمان او مي‌آيند. شاه و يارانش شب هنگام در جاده‌اي استراحت مي‌کند ولي ناگهان گرازي بزرگ به اردوگاه آن‌ها حمله مي‌کند. شاه و يارانش با گراز حيوان درگير مي‌شوند ولي شکم شاه مرو را از بالا تا به پايين مي‌درد و در نهايت پادشاه مرو آن شب کشته مي‌شود. پس از شنيدن خبر مرگ شاه مرو رامين به عنوان

جانشين وي تاج سلطنت را بر سر مي‌گذارد و زندگي رسمي خود را با معشوقه خود آغاز مي‌کند تا روزي که ويس پس از سال‌ها به مرگ طبيعي فوت مي‌شود. رامين که زندگي پر از رنجش را براي رسيدن به ويس سپري کرده بود با مرگ ويس کالبد او را در زير‌زميني قرار مي‌دهد و پس از واگذاري تاج‌و‌تخت شاهي به پسر خود تا روز مرگ به آتش‌کده و در کنار دخمه‌ي ويس مي‌رود. پس از سه سال که رامين نيز مي‌ميرد، جسد او را در کنار ويس به خاک مي‌سپارند و تن آن‌ها در اين جهان و روان آن‌ها در مينو به يک‌ديگر مي‌رسند. تنش را هم به پيش ويس بردند دو خاک نامور را جفت کردند روان هـــردوان در هـم رسيدند به مينو جان يکديگـــــر بديدند و چنين پايان يافت عشقي که پس از دو هزار سال هم‌چنان آوازه‌اش شنيده مي‌شود.

+ نوشته شده در جمعه 30 مرداد 1394برچسب:مطالب ادبی,عاشقانه های دنیا,عشاق معروف,ویس و رامین,داستان عاشقانه ایرانی, ساعت 9:38 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

وامق و عذرا

در زمانهاي قديم فلقراط پسر اقوس بر جزيره کوچک شامس حکومت مي کرد. اين پادشاه فرمانروايي خودکامه و ستمگر بود، اما به آباد کردن سرزمين خود شوق بسيار داشت. او در آن جا بتي بر پا کرد که يونانيان او را مظهر ازدواج و نماينده زنان مي شمردند. در شهر شامس که همنام جزيره بود دختر جوان و زيبا و دلارام به نام ياني زندگي مي کرد. فلقراط چون روزي روي اين دختر را ديد به يک نگاه دلباخته او شد، و وي را از پدرش خواستگاري کرد. چون خبر ازدواج اين دو بگوش مردمان اين جزيره و جزيره هاي دور و نزديک شامس رسيد مردمان با سر و بر آراسته سرايندگان رود برداشته اند به نيک اختري راه برداشته اند و تا يک هفته از بانگ و نواي چنگ و رباب مردمان را خواب و آرام نبود. چون ياني به قصر حاکم درآمد، و آن دستگاه آراسته و آن بزرگي و حشمت را ديد دل در گرو محبت همسر خود نهاد و جز او به هيچ چيز نمي انديشيد. حاکم شبي به خواب ديد که درخت زيتوني

 

بسيار شاخ ميان سرايش روييد و به بار نشست آن گاه به حرکت درآمد، به همه جزاير اطراف رفت. و از آن پس جاي خود بازگشت، خوابگزاران گفتند شاه را فرزندي مي آيد که کارهاي بزرگ کند. چنين روي نمود که پس ار مدتي ياني دختري به دنيا آورد که هر آن گه او بوي و رنگ آمدي چون بر گل و مشک تنگ آمدي چون از جامه آن ماه برخاستي به چهره جهان را بياراستي نامش را عذرا نهادند چون يک ماه از تولد او گذشت به چشم بينندگان کودکي يکساله مي نمود. در هفت ماهگي به راه رفتن افتاد، و در ده ماهگي زبانش به سخن گفتن باز شد. چون دو ساله شد دانشها فراگرفت و در هفت سالگي اختري دانا و تمام عيار گرديد. چنان زودآموز بود که هر چه آموزگار بدو مي خواند در دم فرا مي گرفت. در ده سالگي در چوگان بازي و تيراندازي سرآمد همگان شد. به نيزه که از جا برداشتي به پولاد تيز بگذاشتي بسي برنيامد که به عقل و تدبير و راي از همه شاهزادگان و نام آوران درگذشت، و چندان دانش اندوخت که از آموختن علم بيشتر بي نياز شد. فلقراط عذرا را در پرده نگه نمي داشت و اگر دشمني به کشور او روي مي نهاد دخترش را فرمانده سپاه مي کرد و به ميدان جنگ مي فرستاد. باري، عذرا در نظر پدرش گرامي تر از چشم و جانش بود. او افزون بر اين هنرها چنان زيبا روي طناز و دلارام بود که هر زمان از کوي و بازار مي گذشت چشم همه رهگذران به سوي او بود و همه انگشت حيرت و حسرت به دندان مي گزيدند. چنان

 

روي نمود که مادر وامق که نوجواني با هنر و هوشمند بود مرد و پدرش ملذيطس زني ديگر گرفت که نامش معشقرليه بود. اين زن ديو خويي بد آرام و بد سرشت و بد کنش بود و جز به فسادانگيزي و غوغاگري هيچ کام نداشت و گفته اند: زن بد اگر چون مه روشن است مياميز با او که اهرمن است. هر آن مرد کو رفت بر راي زن نکوهيده باشد بر رايزن براي زن اندر ز بن سود نيست گر آتش نمايد بجز دود نيست اين زن سنگدل و خيره روي و کارآشوب بود، پيوسته به نظر تحقير و کينه وري به وامق مي نگريست و چندان نزد پدرش از وي بد گويي مي کرد که سرانجام ملذيطس مهر از او بريد و جوان چون خود چنين خوارمايه و بي قدر ديد در انديشه سفر افتاد. از بد حوادث پروا نکرد و به خود گفت: همان کسي که جان داد روزي دهد چو روزي دهد دلفروزي دهد وامق چندگاهي درنگ کرد تا همسفري موافق و سازگار پيدا کند، و چون فهميد که نامادريش قصد کرده که او را به زهر بکشد در عزم خود مصمم تر شد. او را دوستي بود هوشمند و سخنور به نام طوفان جهانديده و کارديده بسي پسنديده اندر دل هر کسي روزي او را ديدار و از قصد خود آگاه کرد و به وي چنين گفت: کاي پرهنر يار من تو آگاهي از گشت پرگار من و نيز مي داني که زن پدرم چگونه کمر به قتل من بسته است و چون به هيچ روي نمي دانم دلم را به ماندن نزد پدرم و مادرم رضا و آرام کنم مي خواهم به سفر بروم. طوفان در جوابش گفت: دوست خوبم تو بيش از آنچه

 

مقتضاي سن توست هوشمند و خردوري، اما چون بخت از کسي برگردد چاره گري نمي توان کرد. رأي من اين است که بايد پيش فلقراط پادشاه شامس بروي، تو و او از يک گوهر و دودمانيد او ترا به خوشرويي و مهرباني مي پذيرد. در آن جا به شادکامي و آسايش و خرمي زندگي خواهي کرد. من همسفرت مي شوم تا شريک رنج و راحتت باشم. پس از سپري شدن دو روز به کشتي نشستند هر دو جوان شده شان سخنها ز هر کس نهان پس از سپردن دريا بي هيچ رنج به شامس رسيدند. از کشتي پياده شدند و به شهر درآمدند. به هنگامي که وامق از کنار بت شهر مي گذشت عذرا را که از بتکده بيرون مي آمد ديد. چنان در نظرش زيبا و دلستان آمد که نمي توانست از او نظر برگيرد. عذرا نيز برابر خود جواني ديد آراسته و خوش منظر. بي اختيار بر جاي ايستاد دمي چند به روي و موي و بالايش نگريست و بدان نگاه! دل هر دو برنا برآمد به جوش تو گفتي جدا ماند جانشان ز هوش از آن که ز ديدار خيزد همه رستخيز برآيد به مغز آتش مهر تيز عذرا به اشاره دست مادرش را که در آن نزديک ايستاده بود نزد خود خواند. او نيز از آن همه زيبايي و دلاويزي در شگفت شد و گفت من حديث ترا به حضرت شاه مي گويم تا چه فرمايد. از روي ديگر عذار چنان به ديدن روي دلفروز وامق مايل شده بود که دقيقه اي چند درنگ کرد و همراه مادرش نرفت تا رنگ زرد و آشفتگيش افشاگر راز دلباختگيش نباشد. وامق نيز به کار خويش درماند و به

 

خود گفت: دريغ که بخت بد مرا به حال خويش رها نمي کند. چه پتياره پيش متن آورد باز که دل را غم آورد و جان را گداز که داند کنون کان چه دلخواه بود پري بود يا بر زمين ماه بود. چون طوفان آشفتگي و پريشان دلي و اشکباري دوست همسفرش را ديد دانست چه سودا در سرش افتاده. پندش داد و گفت وفا دارم دم اژدها را پذيره مشو، انديشه باطل را از سرت به در کن و به راه ناصواب پاي منه. و چون ديد پندش در او در نمي گيرد پيش بت رفت و به زاري گفت: نگه دار فرهنگ و راي روان بر اين دلشکسته غريب جوان ز بيدادي از خانه بگريخته به دندان مرگ اندر آويخته از روي ديگر چون عذرا به خانه بازگشت بر اين اميد بود که مادرش شاه را از حال وامق آگاه کنداما چون ياني وعده اش را فراموش کرده بود عذرا به لطايف الحيل وي را بر سر پيمان آورد. مادر عذرا نزد همسرش رفت. از وامق و آراستگي و شايستگي او تعريف بسيار کرد و گفت: به شامس به زنهار شاه آمده است بدين نامور بارگاه آمده است يکي نامجوي به بالاي سرو بنفشه دميده به خون تذرو شاه به ديدن او مايل شد و به سپسالار بارش فرمان داد باره اي نزديک بتکده ببرد وي را بجويد بر اسب بنشاند و بياورد و سالار بار چنان کرد که شاه فرموده بود، و چون وامق را ديد بر او تعظيم کرد، و گفت اي جوان خوب چهر، شاه تر احضار فرموده با من بيا تا به بارگاه او برويم. وامق فرمان برد و چون به در کاخ رسيد فلقراط به پيشبازش رفت به گرمي و مهرباني وي را پذيره شد و نواخت و در پر پايه ترين جا نشاند و بدو گفت کام تو کام منست به ديدار تو چشم من روشن است سوي خانه و شهر خويش آمدي خرد را به فرهنگ بيش آمدي در اين هنگام ياني در حالي که دست عذرا را در دست

 

گرفته بود وارد مجلس شد، و همين که وامق عذرا را به آن آراستگي و جلوه ديد چنان ماهي که از آب به خاک افتاده باشد دلش تپيد. فلقراط را نديمي بود خردمند و دانشمند و نامش مجينوس بود. از نظر بازيها و نگاههاي دزدانه وامق و عذرا به يکدگر، دانست که آن دو به هم دل باخته اند. همي ديد دزديده ديدارشان ز پيوستن مهر بسيارشان عذرا چون به جان و دل شيفته و فريفته وامق شد خواست اندازه دانش و سخنوري وي را دريابد و مجينوس را وادار کرد که او را بيازمايد. آن مرد دانا و هوشيوار در حضر شاه و همسرش و گروهي از بزرگان در زمينه هاي گوناگون پرسشهايي از وامق کرد، و چون جوابهاي سنجيده شنيد همه از دانش بسيار و حاضر جوابيش در عجب ماندند و گفتند که ديدي که هرگز جواني چنوي به گفتار و فرهنگ بالا و روي بگفتند هر گز نه ما ديده ايم نه از کس به گفتار بشنيده ايم به بخت تو اي نامور شهريار به دست تو انداختش روزگار آن روز و روزهاي ديگر براي وامق و طوفان طعامهاي نيکو و شايسته آماده کردند. روز ديگر چوگان بازي به بازي درآمدند و وامق چنان هنرنمايي کرد که بينندگان به حيرت درافتادند اما چند روز بعد که شاه خواست عذرا را که چون مردان جنگ آزموده بود با وامق مقابل کند وامق فرمان نبرد. پوزشگري را سر بر پاي پادشاه گذاشت و گفت: مرا شرم مي آيد که با فرزند تو مبارزه کنم چه اگر بادي بر او وزد و تار مويش را بجنباند چنان بر باد مي آشوبم که آن را از جنبش باز دارم. اما اگر پادشاه بر اين راي است که زور و بازوي مرا بيازمايد اگر دشمني هست پرخاشجوي سزد گر فرستي مرا پيش اوي چو من برگشايم به ميدان عنان بکاومش ديده به نوک ستان ببيند سر خويش با خاک پست اگر شير شرزه

 

است يا پيل مست شاه بر هوشمندي و فرخنده رايي او آفرين خواند از روي ديگر فلقراط رامشگري داشت به نام رنقدوس. او جهانديده و هنرور، و در ايران و روم و هندوستان معروف بود. براي شاه بربط و ديگر وسايل موسيقي مي ساخت و سرود مي سرود. روزي در حضور شاه و وامق و عذرا و بزرگان دربار سرودي خواند که در دل وامق چنان اثر کرد که به جايگاه خاص خود رفت، رو به ‌آسمان کرد، و به زاري گفت: اي داور دادگر گواه تو بر من به دل سوختن به مغز اندرون آتش افروختن غمم کوه و موم اين دل مهرجوي چگونه کشم کوه را من به موي شکسته است و خسته است اندر تنم به رنج دل اندر همي بشکنم تو مپسند از آن کس که بر من جهان چنين تيره کرد آشکار و نهان مرا بسته دارد به بند نياز خود آرام کرده به شادي و ناز ستاره تو گفتي به خواب اندرست سپهر رونده به آب اندرست چون عمر روز به آخر رسيد و تاريکي شب بر همه جا سايه گسترد از بي خودي به باغي که خوابگه عذرا در آن بود رفت. چون به آن جا رسيد گفت: اين زندگي پر از ملال مرا از جان خود بيزار کرده،چه خوش باشد که به ناگاه بميرم. آن گاه سر به آستان خوابگه معشوق گذاشت آن را بوسيد و به جايگاه خويش بازگشت. فلاطوس يکي از بزرگان دربار فلقراط بود که همه دانشها را مي دانست، پادشاه آموزگاري عذرا را به او سپرده بود. فلاطوس چنانکه وظيفه اش بود ساعتي از عذرا دور و غافل نمي شد و هميشه چون سايه او را دنبال مي کرد. اما چنان روي نمود که شبي فرصت يافت و به خلوتگه وامق رفت. فلاطوس به کار و ديدار او آگاه شد که بسي آزمودند کارآگهان چنين کار هرگز نماند نهان فلاطوس عذرا را به تلخي سرزنش کرد؛ و به عذرا چنين گفت: اندر جهان بلا به تر از هر زني در زمان تو اندر جهان از چه تنگ آمدي که بر دوره خويش ننگ آمدي به يک بار شرمت برون شد ز چشم ز بي شرمي خويش ناديدت خشم چنان شد که شاه نيز از ديدار پنهاني دخترش با وامق آگاه گرديد و

 

او را به سختي ملامت کرد. عذرا از تلخگويي و شماتت پدرش چنان دل آزرده شد که از هوش رفت و بر زمين افتاد. فلقراط از آن ستم بزرگ که به دخترش کرده بود پشيمان گشت، وي را به هوش آورد و چون عذرا تنها ماند بر بخت ناسازگار خود نفرين کرد، گريست و به درد گفت: که در شهر خويش اندرين بوستان چنانم که در دشت و شهر کسان سراي پدر گشته زندان من غريوان دو مرجان خندان من همي کند آن گلرخ نورسيد همي خون چکانيد بر شنبليد همي گفت اي بخت ناسازگار چرا تلخ کردي مرا روزگار آن گاه فلاطوس نزد وامق و طوفان رفت و به خشم و عتاب به طوفان چنين گفت کاي بد نشان شده نام تو گم ز گردنکشان مگر خانه ديو آهرمن است که تخم تباهي بدو اندر است شما را فلقراط بنواخته است به کاخ اندرون جايگه ساخته است و چندان با وامق به درشتي و ناهمواري سخن گفت که پذيرفت وامق روشن خرد که هرگز به عذرا به بد ننگرد دل وامق و عذرا از ستمي که از پدر و تعليم گر بر آنان مي رفت غمگين وپر اندوه بود عذرا وقتي به ياد مي آورد که دلدارش را به ستم از او دور کرده اند. همي کرد در خانه در دل خروش تو گفتي روانش برآمد به جوش گشاد از دو مشکين کمندش گره ز لاله همي کند مشکين زره همي گفت وامق دل از مهر من بريد و نخواهد همي چهر من کسي را چيزي بود آرزو بجويد ز هر کس بگويد که کو بيامد کنون مرگ نزديک من به گوهر شود جان تاريک من تن وامق اندر جهان زنده باد برو بر شب و روز فرخنده باد چون من گيرم اندر دل خاک جاي روان بگذرانم به ديگر سراي دلش باد خر به سوي دگر به از من روي و به موي دگر باري پس از مدتي ياني بر اثر غم و اندوهي که دل و جان دخترش را فشرده بود جان سپرد. فلقراط نيز در جنگ با دشمن کشته، و عذرا به چنگ خصم اسير شد. منقلوس نامي او را در جزيره کيوس خريد و دمخينوس که کارش بازرگاني بود وي را از او دزديد. اين دختر تيره روز که از گاه جواني بخت از او برگشته بود سالياني از عمرش را به بردگي و حسرت گذراند و سرانجام به ناکامي درگذشت.

+ نوشته شده در پنج شنبه 22 مرداد 1394برچسب:مطالب ادبی,عاشقانه های دنیا,عشاق معروف,وامق و عذرا,داستان عاشقانه ایرانی, ساعت 12:56 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

داستان تاريخي و عاشقانه امير ارسلان و فرخ لقا

خلاصه و ريشهً تاريخي داستان امير ارسلان و فرخ لقا و داستانهاي مرتبط با آن“ارسلان، پسر “ملکشاه”، پادشاه روم، است. ملکه، همسر ملکشاه، هنوز ارسلان را در شکم دارد که فرنگيان به روم مي تازند و آنجا را تسخير مي کنند و ملکشاه را به قتل مي رسانند. ملکه جامه ي کنيزان مي پوشد و همراه اسيران جنگ در راه فرنگ به جزيره اي مي افتد و در آنجا، برحسب اتفاق، با خواجه نعمان، بازرگان مصري، آشنا مي شود. خود را به او معرفي مي کند و خواجه نعمان او را به عقد خود درمي آورد و به مصر مي برد. ارسلان زاده مي شود و به سرپرستي خواجه نعمان پرورش مي يابد و تا سيزده سالگي چند زبان و علوم زمان را فرا مي گيرد و در سوارکاري و تيراندازي مهارت مي يابد. در نوجواني، از سرگذشت و اصل و نسب خود آگاه مي شود، روم را از چنگ فرنگيان بيرون مي آورد و بر تخت سلطنت مي نشيند و خواجه نعمان را وزير خود مي کند. در ماجرايي، تصوير “فرخ لقا”، دختر “پطرس شاه فرنگي”، را مي بيند و دل به او مي بازد و براي ازدواج با او راهي فرنگ، سرزمين دشمن، مي شود. ارسلان در فرنگ با دو برادر پير، که مانند او مسلمان اند، به نام هاي “خواجه کاووس” و “خواجه طاووس”، آشنا مي

 

شود. آنان تقيه مي کردند و فرنگيان آنها را همکيش خود مي پنداشتند. خواجه طاووس دروازه بان و خواجه کاووس صاحب تماشاخانه اي است. خواجه کاووس، ارسلان را به برادرزاده خود معرفي مي کند و او، با نام مستعار “الياس فرنگي”، در تماشاخانه خدمت مي کند. از همان آغاز ورود به فرنگ در تاريکي شب به ديدار فرخ لقا مي شتابد و در نهان به قصر او وارد مي شود و در مي يابد که فرخّ لقا نيز دلباخته اوست. آن دو در خلوت با يکديگر ملاقات مي کنند. ارسلان اميرهوشنگ خواستار فرّخ لقا و الماس خان داروغه پهلوان فرنگ را مي کشد. پطرس شاه به جستجوي اين قاتل ناشناس برمي آيد. او دو وزير دارد: يکي “شمس وزير” که مسلمان و نيک سرشت است، امّا ناگزير مسلماني خود را پنهان مي کند و ديگري “قمر وزير” که بدجنس، ريبکار و جادوگر است، امّا مورد اعتماد شاه است. قمر وزير خود عاشق فرّخ لقاست و اين را هيچ کس نمي داند. او که جادوگر است، فرخ لقا را طلسم کرده است تا او را به همسري خود در آورد. شمس وزير با نيرنگ قمر وزير به زندان مي افتد. امير ارسلان نمي داند که شمس وزير دوستدار و قمر وزير رقيب و دشمن اوست. ندانسته خود را به او مي شناساند. قمر وزير فرخ لقا را مي ربايد و پنهان مي کند و ارسلان در جستجوي فرخ لقا بي قرار و غمگين رهسپار بيابان ها و سرزمين هاي عجيب و طلسم شده مي شود. در ماجراهايي با جنيان و پريان رو به رو مي شود، به قلعه سنگباران

 

مي رود، فولاد زره ديو را مي کشد و چون در مي يابد که همه فتنه ها از جانب قمر وزير است، با راهنمايي شمس وزير قمر وزير را مي کشد و فرخ لقا را مي يابد. سرانجام پطرس شاه از او خشنود مي شود و دو دلداده با هم ازدواج مي کنند و امير ارسلان با همسرش به روم باز مي گردد. نقيب الممالک راوي دربار قاجاري داستان امير ارسلان دو داستان ديگر هم به نامهاي «داستان‌هاي ملک جمشيد» و «زرين ملک» دارد که نام اولي همان سپيتمه داماد و ليعهد آستياگ حاکم ولايات جنوب قفقاز و دومي متعلق به پسر کوچک وي سپيتاک زريادر (زرين تن= زرتشت سپيتمان) است. معلوم ميشود وي به منابع اساطيري کهن ويژه اي دسترسي داشته است. ارزش و اهميت باستاني روايات منسوب بدين خانواده مغ سئورمتي- سکايي- مادي قفقاز از گفتار خارس ميتيلني معلوم ميشود که خارس ميتيلني رئيس تشريفات دربار اسکندر در ايران ميگويد” ويشتاسپ و برادر کوچکترش زريادر از آدونيس (منظور سپيتمه جمشيد) و آفروديت آسماني (منظور آميتيدا- سنگهواک- دوغذو دختر آستياگ) بوجود آمده بودند. داستان عاشقانه زريادر و آتوسا (دختر کورش/فريدون) آن قدر نزد مردم ارزش و اهميت داشته است که بزرگان ايراني مادي- پارسي ديوارهاي خانه هاي خود را از تصاوير آنان منقوش مي ساختند.” کتسياس مورخ و طبيب يوناني دربار پادشاهان مياني هخامشي هم در روايات تاريخي خويش به محبوبيت همين مگابرن ويشتاسپ و

 

برادرش سپيتاک زرتشت (زريادر) اشاره مهمي دارد مبني بر اينکه آستياگ پادشاه ماد بعد شکستش و فتح شدن همدان توسط کورش در شهر قائم شده بود ولي چون نواده هاي محبوب مگابرن ويشتاسپ و سپيتاک زريادر را مورد شکنجه قرار دادند براي نجات ايشان از پناهگاه خارج شده و خود را تسليم نمود. در واقع به خاطر محبوبيت همين دو نواده آستياگ و مادر ايشان آميتيدا بوده است که کورش مکان فرمانروايي ايشان از ولايات جنوب قفقاز و ماد سفلي (منظور کردستان و نيمه شرقي فلات آناتولي) به ترتيب به گرگان و سمت دربيکان بلخ منتقل نموده و مادر ايشان آمي تيدا را به عنوان مادر يا همسر ملکه دربار خود تعيين نمود. در اساطير به همين جابجايي حکومت ايشان که گاهي تفسير به قهر و گاهي تعبير به زنداني شدن ايشان در دور دست گرديده است در مورد هر يک از اين دو برادر ذکر شده است. در روايات بعدي ازدواج از جمله اخبار اوستايي همسر آتوسا (هوتس) دختر کورش را نه زريادر زرتشت بلکه برادر وي مگابرن ويشتاسپ معرفي ميکنند. بر همين اساس اسطوره ويشتاسپ (گشتاسپ فرخزاد) و کتايون (ناهيد)، بهرام (دشمن کش) و گل اندام و امير ارسلان و ملکه فرخ لقا پديد آمده است. کتاب پهلوي شهرستانهاي ايران باني شهرستان آتورپاتکان (=اران، آگواني يعني سرزمين آتش) در سمت ولايت آتور پاتکان (محل نگهباني آتشها يا سرزمين آتروپاتها) را تحت نام اران گشنسپ (فرمانرواي شيروش) ذکر

 

ميکند که هم گوياي اسامي و القاب زريادر زرتشت و هم برادر بزرگترش مگابرن ويشتاسپ است. اين نام بايد از ترجمهً نام ترکي اراني امير ارسلان عايد شده باشد. در روايت به بهرام و گل اندام، عنوان بهرام متعلق برادر بزرگتر است و عنوان حيدر (شير درنده، يا “اي-در”= دانا ) متعلق به همان زريادر زرتشت مي باشد که در سرزمين دور دست براي نجات برادر بزرگتر در بند خود مي شتابد. در شاهنامه اين موضوع به صورت داستان نجات بيژن از چاه ديار توران توسط رستم (پهلوان) بيان شده است. در واقع اين دو برادر در حکومت عاجل سر کار آمده بر اساس شايعه خبر مرگ کمبوجيه بر مصر شريک بوده اند و به نيابت از برديه ثقيل الجثه بر امپراطوري هخامنشي حکومت نموده اند. برادرش مگابرن ويشتاسپ حاکم گرگان بعد از ترور سپيتاک/زريادر (زرير- زرتشت- گائوماته) نبرد سختي با حاکم همنامش در پارت يعني ويشتاسپ هخامنشي پدر داريوش نمود. در اوستاي اراني ده ده قورقود (=توتم بزکوهي؛ تورِ پدر) به درستي همسر آتوسا تحت عنوان چيچک بانو (گل اندام) همسر بامسي بئيرک (زرين و درخشان موي= زرتشت/زريادر/زئيري وئيري) ياد شده است. در اسطورهً کتايون و گشتاسپ نامهاي بوراب آهنگر (=آهنگر)؛ هيشوي (هشيار)، الماس خان خان خزر، فاسقون (شريران)، سقيلا (قلعه سنگي، يا منسوب به فرد ثقيل الجثه= برديه)، ميرين (سرور نيک)، اهرن (بدکردار) و فرمانرواي اساطيري-تاريخي روم (منظور جوليوس سزار) در داستان امير ارسلان رومي پسر ملکشاه با خواجه کاووس؛ امير هوشنگ، الماس خان؛ فولاد زره ديو، قلعه سنگباران، شمس وزير و قمر وزير و پطرس سزار روم (= جوليوس سزار) مطابقت مي نمايند. حتي نام

 

ملکشاه را در اين باب مي توان به صورت ملاخ شاه (شاه انگور و مي در زبان آذري/ترکي اراني) شمرد چه مي دانيم که سپيتمه جمشيد در اساطير ايراني با جام مي و شراب انگور (هوم= مي خوب) خود معروف بوده است. داستان گشتاسپ و کتايون: گشتاسپ فرزند لهراسپ (سپيتمه جمشيد تيز اسب) و نبيرهً کيکاوس (نبيره خشثريتي پادشاه ماد، در واقع منظور از احفاد وي از دختر آستياگ) که چون پدر به تخت پادشاهي نشست به پدر بي اعتنايي ميکرد. که گشتاسپ را سر پر از باده بود وزان کار، لهراسپ ناشاد بود گشتاسپ روزي مست در بزم پدر حاضر شد و از پدر خواست تا تاج و تخت شاهي به وي دهد. اما لهراسپ اين در خواست وي را نپذيرفت و گشتاسپ با سيصد سوار رهسپار هند شد که شاه آن سرزمين او را بدانجا دعوت کرده بود. لهراسپ زرير را به دنبال وي فرستاد؛ اما گشتاسپ شرط بازگشت خود را دستيابي به تاج ايران دانست. ولي در نتيجه اصرار زرير (زريادر) به ايران باز آمد و لهراسپ او را گفت: ز شاهي مرا نام تاجست و تخت ترا مهر و فرمان و پيمان و بخت اما گشتاسپ بدين بخشش پدر خوشنود نبود و مي انديشيد که پدرش با کاوُسيان (خاندان پادشاهان ماد) بيشتر از او مهر مي ورزد. بنابراين بار ديگر از نزد پدر گريخت و اين بار به روم رفت (منظور محل فرمانرواي وي در نيمه شرقي فلات آناتولي در عهد پدر و پدر بزرگ مادريش آستياگ است) رفت و در آنجا خود را مردي دبير معرفي کرد و به پايتخت روم شتافت. اما او را به دبيري قيصر نپذيرفتند زيرا که مي انديشيدند. کزين، کلک پولاد گريان شود همان روي قرطاس بريان شود گشتاسپ که همه نقدينهً خودد را در باخته بود به سارباني و چوپاني تن در داد ولي

 

کاري به وي ندادند تا سر انجام به نزد آهنگري بوراب نام رفت تا در کارگاه او کار کند ولي چون اولين پتک را بر سندان کوبيد از نيروي او سندان و پتک هر دو شکست و “بوراب” او را جواب کرد و گشتاسپ ناچار به روستايي رفت و مهتر ده که مردي فريدون نژاد (=هخامنشي) بود؛ او را پناه داد و گرامي داشت. تا آنکه قيصر به شيوهً ديرين خود در جستجوي شوهري براي دختر خويش بر آمد. چون در آن روزگار قيصر روم سه دختر ماهروي و شايسته داشت و آيين آنجا چنين بود که چون شاهزاده خانمي به سن زناشويي مي رسيد قيصر، بزرگان و نامداران کشور را به کاخ فرا مي خواند و انجمني مي آراست و دختر، شوي دلخواه خود را از ميان آن بزرگان برمي گزيد. دختر بزرگ شبي در خواب خود جوان بيگانه اي را ديده بود که با قدي چون سرو و رويي چون ماه در انجمن نشسته و خودش دست گل را به او مي پذيرد و کتايون همان زمان دل به آن جوان رويايي سپرده بود. از آن سو قيصر انجمني برپا کرد تا کتايون شوي دلخواه خود را از آنجا برگزيند و همه نامداران و بزرگان را در کاخ گرد آورد. آن پريچهر گل به دست همراه با نديمه هايش در آن انجمن گشت و يک يک آن بزرگان نگاه کرد. ولي هيچ کدام را نپسنديد و غمگين و گريان به سراپرده خود بازگشت. قيصر بار ديگر ضيافتي بزرگتر آراست و همگان را از مهتر و کهتر به کاخ فراخواند تا مگر کتايون جفت شايسته اي براي خود بيابد. از سوي ديگر آن کدخداي خردمند نيز به گشتاسپ گفت

 

تا از اين گوشه نشيني دست بردارد و در آن انجمن شرکت جويد تا مگر زماني سرش گرم و دلش شاد شود. گشتاسپ نيز پذيرفت و به کاخ رفت و در کناري نشست. کتايون با نديمه هايش وارد انجمن شد و به هر سو نگريست و ناگهان چشمش به گشتاسپ افتاد و آن را که به خواب ديده بود به بيداري يافت و بي درنگ او را به شوهري برگزيد. قيصر از اين گزينش سخت به خشم آمد و بر خروشيد که چنين «داماد بيگانه و بي اصل و نسبي مايه ننگ و سرافکندگي من است.» اما بزرگان او را پند دادند و گفتند اين آيين نياکان است و سرپيچي از آن خوش يمن نيست. دادن قيصر کتايون را به گشتاسپ: قيصر ناگزير براي پيروي از آئين ديرين دختر را به گشتاسپ داد ولي بدون آنکه چيزي به کتايون دهد هر دو را از درگاه خود راند و گشتاسپ که شگفت زده برجاي مانده بود به کتايون گفت:«اي پرورده به ناز، چرا از ميان اين همه بزرگ و نامدار غريبي را به شوهري برگزيدي که از مال دنيا هيچ ندارد و نزد پدرت آبرويي کسب نمي کند.» ولي کتايون خرسند از يافتن شوهر دلخواهش به آساني از تاج و گنج چشم پوشيد و همراه شوي جوان به خانه اي که آن دهقان مهربان روستا برايشان فراهک کرده بود رفت و يکي از گوهرهاي گرانمايه اي را که نزد خود داشت فروخت و با پول آن آنچه بايسته بود خريدند و تدبير زندگي کردند و به شادماني زيستند. گشتاسپ روزها به نخجير مي رفت و از اين راه روزگار مي گذراند و روزي از روزها که به شکار مي رفت به هيشوي کشتي بان برخورد و با او دوستي آغاز کرد و چنان شد که هر روزه بخشي از نخجير را به هيشوي مي داد و بقيه را به خانه آن دهقان مي برد و به اين ترتيب همگي زندگي آرامي را طي مي کردند.

 

خواستن ميرين دختر دوم قيصر روم را: در روم جوان سرفرازي بود بنام ميرين که نژاد از سلم داشت و شمشير سلم نيز نزد او بود. ميرين خواستار دختر دوم قيصر بود ولي قيصر که از کتايون و شوي برگزيده او در خشم بود پيمان کرد که دختر دوم خود را فقط به دلاوري خواهد داد که گرگ بيشه فاسقون را که تني چون اژدها و نيشي چون گراز داشت بکشد و از بين ببرد. ميرين تجربه جنگ با گرگ را نداشت و از اين رو بسيار غمگين و انديشناک شد. نوشته آورد و در طالع و اختر خويش نگريست و در آنجا چنين ديد که در فلان روزگار جواني از ايران به روم خواهد آمد و دو کار بزرگ انجام خواهد داد. نخست آنکه داماد قيصر خواهد شد، ديگر آنکه دو جانور وحشي را که همگان از آنها به عذاب هستند خواهد کشت. چون ميرين از کار کتايون آگاه بود دانست که آن جوان کسي جز گشتاسپ نمي تواند باشد. پس به ديدار هيشوي شتافت و داستان خود را به او باز گفت و از هيشو خواست تا به گشتاسپ بگويد که آن گرگ را براي وي بکشد. در همان هنگام گشتاسپ از نخجير بازگشت و به ديدن هيشوي آمد و داستان خواستگاري ميرين و پيمان قيصر را شنيد و گفت اين چگونه جانوري است که همه دلاوران و بزرگان روم از او در هراسند و هيشوي ميرين تعريف کردند که:«اين نره گرگي است پير که بلنديش به اندازه يک شتر و دو دندانش به بزرگي دندان فيل و چشمانش به سرخي آتش است و به هنگام خشم شاخهاي چون آبنوسش از شکم دو اسب مي گذرد و هر که تاکنون براي کشتن او رفته ناکام باز آمده است». گشتاسپ گفت:«شمشير سلم و يک اسب تيز به من بدهيد و آن گاه هنرم را ببينيد.» ميرين با شتاب به خانه رفت و با اسبي سياه و شمشير سلم و

 

هديه هاي بيشمار بازگشت و همه را نزد گشتاسپ نهاد ولي گشتاپ از آن ميان تنها اسب و شمشير را برداشت و باقي را به هيشوي بخشيد و خود خفتان پوشيد و سوار شد و به سوي بيشه تاخت. کشتن گشتاسپ گرگ را: هيشوي و ميرين تا لب بيشه همراه گشتاسپ رفتند و جاي گرگ را به او نشان دادند و نگران و ترسان بازگشتند. گشتاسپ شمشير به دست وارد بيشه شد و نام يزدان را بر زبان آورد و از او نيرو طلبيد. گرگ در اين هنگام با ديدن پهلوان غرشي کرد و زمين را به چنگ دريد. گشتاسپ کمان را به زه کرد و آنچه مي توانست بر او تير باريد، جانور تير خورده و خشمگين به اسب گشتاسپ يورش برد و با شاخهاي نيرومندش شکم اسب را دريد ولي مرد دلير با شمشير سلم چنان ضربه اي بر سر گرگ زد که او را از ميان به دو نيم کرد و خود به نيايش کردگار ايستاد. آن گاه دندانهاي گرگ را کند و شاد و پيروز نزد هيشوي و ميرين بازگشت. آن دو از ديدن گشتاسپ شادمانيها کردند و ميرين هداياي بيشماري به نزدش آورد که گشتاسپ تنها يک اسب از آن ميان برگزيد و نزد کتايون بازگشت ولي از ماجراي آن روز چيزي به او نگفت. از آن سو ميرين شاد و کامياب نزد قيصر شتافت و به او مژده داد که گرگ بيشه فاسقون را با خنجر به دو نيم کرده است. قيصر بسيار شادمان شد و دستور داد تا چندين گاو و گردون ببرند و گرگ را که به کوهي شکافته از ميان، مي ماند بردارند و از بيشه بيرون بکشند و به پيروزي ميرين بزمي آراست و از شادماني دست زد و همانجا اسقف را پيش خواند و دختر را به ميرين سپرد و او را به دامادي سرافراز کرد. به زني خواستن اهرن دختر سوم قيصر را: خواستار دختر سوم قيصر، جواني به نام اهرن از پهلوانان و بزرگ

 

زادگان روم بود که قيصر به او گفته بود:«من ديگر به رسم نياکان دختر به شوي نخواهم داد. پيمان آن است که نخست هنري بنمايي و آن گاه به خواستگاري دخترم بيايي. اگر بتواني اژدهايي را که در کوه سقيلا زندگي مي کند و بلاي جان مردم اين ديار شده، از ميان برداري تو را به دامادي سرافراز مي کنم.» اهرن با سري پر انديشه نزد ميرين به چاره جويي رفت و از او در خلوت راهنمايي خواست. ميرين پس از آنکه او را سوگند داد راز گشتن گرگ بدست گشتاسپ را براي او بازگشود و آن گاه نامه اي به هيشوي نوشت تا تدبيري بينديشد و اهرن را به کام دل خود برساند. هيشوي با مهرباني او را پذيرفت و نزد خود نگه داشت تا گشتاسپ از نخجير بازآمد و داستان خواستگاري اهرن و پيمان قيصر را به او باز گفت و از او خواهش کرد تا آن اژدهاي غران را از ميان بردارد. گشتاسپ پذيرفت و گفت:«برو نخجير بلند بساز که بالايش چون پنجه باز باشد و بر سر هر دندانه آن نيزه اي از آهن آبديده استوار کن و با يک اسب و برگستوان و يک گرز به اينجا بياور تا من به فرمان يزدان آن اژدهاي دمان را نگون از درخت بياويزم. کشتن گشتاسپ اژدها و دادن قيصر دختر خود را به اهرن: اهرن با شتاب رفت و آنچه را گشتاسپ خواسته بود آماده کرد و آورد و هر سه سوار شدند و به سوي کوه سقيلا تاختند. هيشوي کوه را به گشتاسپ نشان داد و خود با اهرن بازگشت. گشتاسپ به کوه رفت و چنان نعره اي زد که اژدها به ستوه آمد و با دم آتشين خود او را به سوي خويش کشيد. گشتاسپ نيز چون تگرگ بر سر او تيره باريد و آهسته آهسته به هيولا نزديک شد و نام يزدان را بر زبان آورد و ناگهان خنجر را در دهان او فرو کرد و تيغ ها را بر کامش نشاند. زهر و خون اژدها از کوه سرازير شد و جانور سست و بي رمق بر زمين افتاد و گشتاپ چنان با شمشير بر سرش زد تا مغزش را بر سنگ ريخت و سپس دو دندان او را کند و سر و تن خود را شست و پيروز سپاسگزار از يزدان، نزد هيشوي و اهرن

 

بازگشت. ياران بر او نماز بردند و او را ستودند. اهرن هداياي بسيار و اسبان آراسته به او پيشکش کرد ولي گشتاسپ جز يک اسب و يک کمان و چند تير چيزي از آن ميان برنداشت و شادان نزد کتايون بازگشت. اهرن نيز اژدها را با چندين گاو و گردون از کوه پايين کشيد و خود سرافراز در پيشاپيش گردون به قصر قيصر آمد. مردم در سر راه او گرد مي آمدند و هر آنکس که آن زخم شمشير ديد خروشيدن گاو گردون شنيد همي گفت کاين زخم اهرمنست نه شمشير و نه نخجير اهرن است قيصر با شادي به پيشبازش آمد و به افتخار پيروزي او جشني آراست و اسقف را به قصر خواند و دختر را به اهرن داد. هنر نمودن گشتاسپ در ميدان: قيصر از اينکه دو داماد پهلوان نصيبش شده، از شادماني سر بر آسمان مي ساييد و پيروزي آن دو را به آگاهي همه نامداران مي رساند تا آنکه روزي در برابر ايوانش ميداني آراست و همه پهلوانان را به هنرنمائي در آن ميدان فراخواند. دو داماد شاد قبل از همه شروع به هنرنمايي کردند و با هنر خود در چوگان و تيره و نيزه ميدان قيصر را آراستند. از آن سو کتايون نزد گشتاسپ آمد و گفت:«تا کي چنين اندوهگين به گوشه اي بنشيني و انديشه کني بلند شو و به ميدان قصر به تماشاي دو داماد پدرم برو و ببين اين دو پهلوان که يکي گرگ را کشته و ديگري اژدها را، چه گردي برپا کرده اند» گشتاسپ گفت:«اگر تو چنين مي خواهي من حرفي ندارم ولي اگر پدرت که مرا از شهر بيرون کرده در آنجايم ببيند چه خواهد گفت.» با اين همه گشتاسپ زين بر اسب گذاشت و به ميدان رفت و چندي آنجا به نظاره ايستاد و آن گاه گوي و چوگان خواست و وارد ميدان شد. او چنان هنري در بازي نشان داد که پاي ديگر يلان سست

 

شد و هنگامي که نوبت تيرو کمان رسيد باز همه از او در شگفت ماندند. قيصر به اطرافيان خود گفت:«او را نزد من آوريد تا بدانم کيست و از کجا آمده که من تاکنون سوار سرفرازي چون او نديده ام.» و چون او را نزد قيصر خواندند و قيصر از نام و نشانش پرسيد گشتاسپ پاسخ داد:«من همان مرد بيگانه اي هستم که قيصر دخترش را به خاطر او از ديدگان راند و هيشوي شاهد است که آن گرگ بيشه و آن اژدها نيز به دست من کشته شده اند. هيشوي با شتاب به خانه رفت و دندانهاي گرگ و اژدها را آورد و نزد قيصر گذاشت و قيصر تازه دانست که ستمي بر گشتاسپ و کتايون رفته است. ز اهرن و ميرن برآشفت و گفت که هرگز نماند سخن در نهضت و سوار بر اسب به پوزش نزد کتايون آمد و دختر فزارنه خود را دربر گرفت و از او و شويش دلجويي کرد و آنها را به قصر باز آورد و چهل خادم به خدمتشان گمارد. قيصرپس از آنکه کتايون را براي گزينش شويي بدان سرافرازي چون او نديده ام.» و چون او را نزد قيصر خواندند و قيصر از نام و نشانش پرسيد گشتاسپ پاسخ داد:«من همان مرد بيگانه اي هستم که قيصر دخترش را به خاطر او از درگاه راند و هيشوي شاهد است که آن گرگ بيشه و آن اژدها نيز به دست من کشته شده اند. هيشوي با شتاب به خانه رفت و دندانهاي گرگ و اژدها را آورد و نزد قيصر گذاشت و قيصر تازه داشت که ستمي بر گشتاسپ و کتايون رفته است. ز اهرن و ميرن برآشفت و گفت که هرگز نماند سخن در نهضت و سوار بر اسب به پوزش نزد کتايون آمد و دختر فرزانه خود را دربر گرفت و از او و شويش دلجويي کرد و آنها را به قصر باز آورد و چهل خادم به خدمتشان گمارد. قيصر پس از آنکه کتايون را براي گزينش شويي بدان سرافرازي ستود، از او پرسيد که آيا از نام و نژاد شويش آگاهي دارد؟ و کتايون پاسخ داد:«بي گمان او از خاندان بزرگي است ولي تاکنون رازش را بر من نگشوده. من تنها مي دانم که او نزد خود را فرخزاد مي نامد و بيش

 

از اين چيزي به من نگفته.» قيصر گنج و انگشتر به گشتاسپ بخشيد و تاج و پر گهر بر سرش نهاد و به همه فرمان داد تا از فرخزاد فرمان ببرند. نامه قيصر بر الياس و باژخواستن از او: سرزمين خزر همسايه روم بود و قيصر نامه اي به الياس پادشاه آنجا نوشت و از او تقاضاي باژ کرد و پيام داد که:«اگر باژ و ساو مرا نپذيري و گرو گان به روم نفرستي، بدان که عمرت به سر آمده و خاک خزر زير پاي فرخزاد زير و زبر خواهد شد.» الياس در پاسخ نوشت که:«اگر به اين يک تن سوار مي نازيد، من آماده نبردم و باژ به روم نخواهم داد که اگر کوه آهن هم باشد تنها يک تن است.» اهرن و ميرين که از پيام الياس آگاهي يافتند به قيصر گفتند:«بهوش باش. الياس، گرگ و اژدها نيست که با زهر و شمشير کشته شود بهتر است از جنگ با او بپرهيزي و از در آشتي درآيي.» قيصر از سخنان آنان پژمرده و نوميد شد و به فرخزاد گفت:«اگر تو نيز تاب جنگ با الياس را نداري زودتر بگو تا او را با گنج و خواسته و با زبان چرب از روم برگردانيم.» اما گشتاسپ که او را فرخزاد مي ناميدند پاسخ داد که: «من از او باکي ندارم ولي پاي ميرين و اهرن نبايد به ميدان نبرد برسد که از آنها همه گونه کژي برمي آيد. بنيروي پيروزگر يک خداي چو من اندر آيم به ميدان ز جاي نه الياس مانند نه با او سپاه نه چندان بزرگي نه تخت و کلاه پس آتش جنگ افروخته شد و دو لشکر به هامون آمدند. الياس از ديدن يال و کوپال فرخزاد به شگفت آمد و غريب سواري نزدش فرستاد و به او پيام داد که:«اگر نزد ما آيي و يار و مهتر ما باشي گنج بي رنج يا بي و بهره بسيار.» ولي فرخزاد پاسخ داد که نو کردي بر اين داوري دست پيش کنون بازگشتي زگفتار خويش اکنون گفتار به کار نمي آيد و بايد آماده رزم شوي.

 

رزم گشتاسپ با الياس: چون خورشيد برآمد، دو سپاه آراسته در برابر يکديگر صف کشيدند و آواي بوق و کوس برخاست و چکاچاک شمشيرها گوش فلک را کر کرد و جوي خون از هر طرف جاري شد. گشتاسپ اسب خود را تازاند و پيش الياس آمد و او را به نبرد خواند و هر دو سوار اسب را برانگيختند. نخست الياس بر فرخزاد تير باريد تا او را از ميدان بدر کند ولي گشتاسپ نيزه اش را بر کشيد و با چنان نيرويي بر جوشن الياس زد که او را از اسب برزمين افکند؛ دستش را بست و کشان کشان نزد قيصر برد و آن گاه با لشکر بر سپاه دشمن تاخت و بسياري از آنها را کشت و بقيه را به اسيري گرفت. همگان را شگفت زده بر جاي گذاشت و سپس پيروز گردن افراشته نزد قيصر بازگشت. قيصر با شادي به پيشبازش شتافت و بر سر و چشمش بوسه زد و دستور داد تا همه روم را آذين بستند و آن پيروزي بزرگ را جشن گرفتند. باژ خواستن قيصر از لهراسپ: چندي گذشت تا آنکه قيصر که از پيروزي بر الياس مغرور شده بود به اين فکر افتاد که از لهراسپ نيز باژ بخواهد پس قالوس را که مردي خردمند بود با پيام نزد لهراسپ به ايران فرستاد تا به او بگويد که:«تاج و تخت تو به اين پيمان بر سر جاي خواهد ماند که فرمان مرا گردن نهي و باژ مرا بپذيري و گرنه سپاهي گران به سپهداري فرخزاد به سويت خواهم فرستاد تا بر و بومتان را ويران و آن را با خاک يکسان کند. «لهراسپ فرستاده را پذيرفت و چون از پيام قيصر آگاهي يافت از گستاخي او برآشفت اما خشم خود را آشکار نکرد و قالوس را چنان به نرمي نواخت و برايش بزم آراست که گويي پيام آور روم نبوده است. آن گاه در خلوت از او پرسيد که قيصر به دلگرمي کدام پشتيبان از همه باژ مي خواهد و

 

رزم مي جويد؟ او که بيش از اين چنين توانايي نداشت. راهنمايش در اين نامجويي کيست؟ قالوس که سپاسگزار نوازش و پذيرايي گرم لهراسپ بود گفت: سوار دلير و شير گيري نزد قيصر آمده که در پهلواني و دلاوري افسانه گشته و همه از هنرش در رزم و شکار در شگفت اند قيصر او را به دامادي خود سرافراز کرده و سخت گراميش مي دارد.» لهراسپ پرسيد:«بگو بدانم چهره اين دلاور به چه کسي مانند است.» و قالوس پاسخ داد که:«قد و بالا و چهره او با زرير چون سيبي است که به دو نيم شده باشد.» و لهراسپ دانست که آن دلاور کسي جز فرزندش گشتاسپ نيست. پس قالوس را با هداياي فراوان بازگرداند و به قيصر پيام داد که:«من آماده نبردم.» بردن زرير پيغام لهراسپ به قيصر: لهراسپ مدتي به فکر فرو رفت و سپس زرير را فراخواند و گفت:«بي گمان اين فرخزاد روم همان برادرت گشتاسپ است و اگر درنگ کنيم کار تباه خواهد شد و او همراه روميان به جنگ ما خواهد آمد. پس تو با شتاب تاج شاهي و درفش کاوياني و زرينه کفش را بردار و به نزدش برو و به او بگو که من پادشاهي را به او مي سپارم.» زرير نيز با سپاهي آراسته و لشکري گزيده با نوادگان کاوس و گودرز و بهرام و ريونيز از خاندان و دو نواده گيو رو به سوي روم نهاد و در مرز حلب سپاه را به بهرام سپرد و خود به صورت پيکي به درگاه قيصر شتافت. در بارگاه قيصر دو برادر يکديگر را ديدند و شناختند اما هيچ آشکار نکردند. زرير نزد قيصر رفت و گفت:«اين فرخزادي که چنين به او مي نازي يکي از بندگان ماست که از درگاه شاه گريخته و نزد شما پايگاه يافته.» و آن گاه پيام لهراسپ را چنين به قيصر داد:«نه ايران خزر است و نه من الياس که تو سر از آيين ديرين بپيچي و از من باژ

 

بخواهي پس آماده نبرد باش.» قيصر نيز پاسخ داد:«من هر زمان آماده رزمم، باز گرد و جامه نبرد بساز.» باز رفتن گشتاسپ با زرير به ايران و دادن لهراسپ تخت ايران او را: روز ديگر. گشتاسپ به قيصر گفت من پيش از اين در دربار شاه بوده ام و آنان همه مرا مي شناسند و از هنرهاي من آگاهي دارند. بهتر است من به آنجا بروم و گفتني ها را با آنها بگويم. همان به که من سوي ايشان شوم بگويم همي گفته ها بشنوم برآرم از ايشان همه کام تو درخشان کنم در جهان نام تو قيصر نيز پذيرفت، گشتاسپ سوار شد و به تنهايي به سپاه ايران آمد. لشکريان ايران چون فرزند سرفراز لهراسپ را ديدند پياده به پيشبازش شتافتند و بر او نماز بردند. زرير پيش آمد و دو برادر يکديگر را تنگ در آغوش گرفتند و زرير به برادر گفت:«پدرمان سخت پير و خسته پير و خسته شده است و توان پادشاهي ندارد. او مي خواهد که پس از اين تو پادشاه ايران باشي و اين تاج را نيز براي تو فرستاد.» و تاج م تخت و طوق و ياره را پيش آورد و گشتاسپ شادمان بر تخت شاهي نشست و تاج بر سر نهاد و همه بزرگان و نامداران و سران لشکر کمر بسته در کنار تختش در کنار تختش برپاي ايستادند. بشاهي بر او آفرين خواندند ورا شهريار زمين خواندند گشتاسپ سپس پيامي به قيصر فرستاد و گفت:«همه کارها چنان که خواست تو بود راست شده و زرير و سپاه آماده پيمانند و اگر زحمتي نيست و لشکر گاه ايرانيان بيا که زمانه به کام تو است.» قيصر نيز آن

 

پيام را پذيرفت و رو به سوي لشکر گاه ايرانيان نهاد و چون به آنجا رسيد گشتاسپ از تخت به پا خاست و او را دربر گرفت و قيصر نيز با شگفتي تمام گشتاسپ پوزش او را پذيرفت و او را کنار خود نشاند و به او گفت که شامگاهان کتايون را نزد وي روانه کند. قيصر نيز گنجها و نگين و طوق و دينار و ديبا بار شتران کرد و با غلامان بسيار همراه کتايون نزد گشتاسپ برد و شهريار جوان نيز باژ روم را به او بخشيد و با کتايون و زرير و ديگر يلان رو به سوي ايران نهاد. قيصر دو منزل همراه آنان آمد و سپس به خواهش گشتاسپ بازگشت. در ايران لهراسپ و بزرگان به پيشباز گشتاسپ شتافتند و او چون پدر از اسب فرود آمد و زمين را بوسيد و لهراسپ فرزند را دربر گرفت و نواخت و همه با هم سوي ايوان شاهي رفتند. در آنجا لهراسپ با دست خود تاج بر سر فرزند نهاد و او را به شاهي آفرين کرد و گشتاسپ با سپاس و ستايش به پدر گفت: چو مهتر کني من ترا کهترم بکوشم که گرد ترا بسپرم همه نيک بادا سرانجام تو مبادا که باشيم بي نام تو.

+ نوشته شده در یک شنبه 18 مرداد 1394برچسب:مطالب ادبی,عاشقانه های دنیا,عشاق معروف,امیر ارسلان و فرخ لقا,داستان عاشقانه ایرانی, ساعت 12:14 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

عشق از نظر متولدين ما هاي سال

متولدين فروردين ماه :

به سوي من بيا

تا تو را حس كنم

و دنيا خواهد ديد داستان عشقي سوزان را

كه شعله اش در قلب من خواهى بود.

 

متولدين ارديبهشت ماه :

عشق را در چشمان من بنگر

چهره ي بر افروخته ام را ببين

و عشق را حس كن

به صداي نفس هاي من گوش كن

و بشنو ترانه ي عشق را.

 

متولدين خرداد ماه :

با من به رويا بيا

به روياي عشق بيا

تا بر فراز بلندترين كوه گام نهيم

بيا تا در ژرف ترين اقيانوس شنا كنيم

بيا تا به دورترين ستاره ها پر كشيم

بر عشق ما هيچ چيز ناممكن نيست.

 

متولدين تير ماه :

بهشت هيچ است

دربرابر گام برداشتن در كنار تو

در شبي زيبا زير نور ماه

 

 

متولدين مرداد ماه :

گويي خورشيد گرماي خود را از دست داده است

و گل هاي سرخ عطري ندارند

و ستارگان ديگر نميخوانند

آن گاه كه چشم مي گشايم و مي بينم با تو نيستم.

 

متولدين شهريور ماه :

شايد به نظر برسد كه عاشق نيستم

شايد به نظر برسد كه نمي توانم عاشق باشم

شايد به نظر برسد كه حتي نمي خواهم عاشق باشم

ولي نه در برابر عشقي مانند عشق من به تو

كه تا آخرين لحظه عمر آن را در قلبم نگاه خواهم داشت.

 

متولدين مهر ماه :

با پر شورترين گفتارهاي عاشقانه

با ماجراهاي عاشقانه اي كه خواهيم داشت

با فداكاري هايم درراه عشق به تو

خواهي ديد كه چگونه دوستت دارم.

 

متولدين آبان ماه :

در التهاب شنيدن ترانه ي گام هاي تو هستم

كه به سوي من مي آيي

و عاشقم بر انتظار آن لحظه

كه تو رادر كنار خود حس كنم

دوستت دارم.

 

متولدين آذر ماه :

نجوايي از سوي تو

نگاهي كوتاه از تو

لبخندي شيرين بر لبان زيبايت

و من خود را

غرق در عشق مي يافتم.

 

 

متولدين دي ماه :

روزها ماه ها و سال هامي گذرند

و شايد هيچ چيز عوض نشود

جز من كه بيش از پيش عاشق گشته ام.

 

متولدين بهمن ماه :

مي خواهم آزاد زندگي كنم

بسان پرندگان مهاجر

ولي قفسي ساخته از عشق تو جايي است

كه همواره روبه آن خواهم داشت.

 

متولدين اسفند ماه :

من آني نيستم كه بي عشق زندگي را سر كنم

آن گاه كه در رويايي عاشقانه هستم

و چشمانم را ميگشايم

و عشق رويايي ام را در تو مي بينم.

+ نوشته شده در جمعه 16 مرداد 1394برچسب:مطالب ادبی,عاشقانه های دنیا,عشق, ساعت 11:53 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

قصه ملک جمشيد و چهـل گيسو بانو

يکي بود يکي نبود. در زمانهاي قديم يک پادشاهي بود که يک پسري داشت. پسر را گذاشت مکتب تا به سن هفده يا هجده سالگي رسيد. بعد پسر گفت من درسي را که مي خواستم ياد بگيرم گرفتم. پادشاه چند نفري را با او رد کرد رفتند به شکار. در حين شکار آهويي به نظرشان آمد. جمع شدند گفتند آهو از سر هر کس پريد بايد شکارش کند. از قضا آهو دو پا را جفت کرد و خيز برداشت و از سر پسر پادشاه پريد و به تاخت دور شد. پسر پادشاه همراهانش را باز گرداند و خودش دنبال آهو رو در پهـن دشت بيابان شروع کرد به اسب تاختن. رفت تا دم غروب رسيد به جايي ديد سياه چادري زده و آهو رفت زير سياه چادر. شاهزاده از اسب پياده شد و رفت زير سياه چادر. ديد بله يک دادا (عجوزه - پير زال) نکره اي زير چادر نشسته و قليان مي کشد. شاهزاده سلام کرد. دادا گفت: "بفرما!" شاهزاده گفت: "من دنبال آن آهـو هستم که آمد زير چادر؛ يک روز تمام اسب به دنبال او تاخته ام". دادا گفت: "حالا بنشين خستگي درکن و چاي بنوش، قليان بکش، بعد شکارت را به تو مي دهم". پسر هم نشست و خستگي در کرد و داشت قليان مي کشيد که ديد يک دختر از پشت چادر آمد که از خوشگلي مثل حوري پري! پسر هوش از سرش رفت و يک دل نه صد دل گرفتار و عاشق دختر شد. دادا گفت: " اين هـم آهويي که دنبالش مي گشتي". پسر يک مدتي آنجا ماند و گفت: "من پسر فلان پادشاهـم و اسمم ملک جمشيد است و اين دختر

 

را مي خواهـم. دادا هم يک خرجي به او بريد و گفت: "برو اين را بياور، اين دختر مال تو". پسر پادشاه برگشت به قصر و حکايت خودش را به پادشاه گفت. اما پادشاه زير بار نرفت و گفت: "تو کجا و دختر بيابانگرد چادر نشين کجا؟ نه چنين چيزي نمي شود". ملک جمشيد هم قهر کرد و چهار پنج روزي لوري (روي يک شانه دراز به دراز افتادن) افتاد توي جل و جا. شاه رفت، ملکه رفت، وزير رفت، حکيم باشي رفت، هر که رفت ملک جمشيد بلند نشد که نشد. آخرش شاه قبول کرد و تهيه سفر ديدند و رفتند طرف سياه چادر. وقتي رفتند ديدند جا تر است و بچه نيست، و رفته اند. پسر قدري اينور و آنور گشت و ديد نامه اي نوشته و بين دوتا سنگ نهاده که اي پسر! اين مادر من ريحانهً جادوست؛ اگر مي خواهي دنبالم بيا تا شهر چين و ماچين! پسر نامه را که ديد به همراهانش گفت: "شما برگرديد که من ميخواهم بروم چين و ماچين". آنهان هر چه کردند که از سفر چين و ماچين منصرفش کنند، نشد که نشد. عاقبت همراهان برگشتند و ملک جمشيد سوار بر اسب شد و تاخت و تاخت تا پس از يک شبانه روز رسيد به يک قلاچه. نگاهي کرد و ديد وسط قلاچه سياه چادري زده اند و جواني زير آن نشسته است. رفت و سلام کرد و گفت: "مهمانم!". جوان گفت: "بفرما قدم روي چشم"؛ نشستـند و آن جوان آنطور که بايد و شايد مهمانداري کرد و خوابيدند. صبح که شد جوان رو کرد به ملک جمشيد و گفت: " اي پسر آيا من شرط مهماندار را تمام و کمال به آوردم يا نه؟" ملک جمشيد گفت: "بله، دستت درد نکند، خدا خيرت بدهد". جوان گفت خب حالا من يک شرطي دارم. ملک جمشيد گفت شرطت چيست؟ گفت بايد با هم گشتي بگيريم. شاهزاده قبول کرد و

 

پاشدند از صبح تا تنگ غروب با هم گلاويز بودند، تا عاقبت شاهزاده غلبه کرد و حريف را بلند کرد و زد بر زمين. ديد که کلاه از سر حريف به زمين افتاد و يک بافه گيس مثل خرمن از زير کلاه بيرون ريخت. پسر دست بر دست زد و گفت پدرم از گور درآيد، مرا بگو مي خواهم به شهر چين و ماچين بروم زن بياورم و از صبح تا به حال تازه يک دختر را زمين زده ام. خلاصه دردسرتان ندهم، ملک جمشيد با دختر نشستند و دختر گفت بختت بيدار بود و الاّ کشته شده بودي. اين را گفت و ملک جمشيد را برد بالاي چاهي که در وسط قلاچه بود. ملک جمشيد ديد دست کم پانصد جوان را اين دختر به زمين زده و کشته و جنازه شان را انداخته توي چاه. دختر گفت اي ملک جمشيد بختت بيدار بود که مرا به زمين زدي امّا بدان که نام من نسمان عرب است و با خود عهد کرده بودم که با هيچ کس عروسي نکنم الا با آن کس که پشت مرا به خاک برساند. حالا از اين به بعد من کنيز توام و تو هم شوهر و آقاي من. ملک جمشيد گفت باشد امّا بدان که من يک نامزدي هم دارم که دختر ريحانهً جادوست و بايد بروم دنبالش تا شهر چين و ماچين. نسمان عرب گفت مانعي ندارد من هم مي آيم. خلاصه فرداي آن روز بلند شدند بارو بنديلشان را بستـند و رفتـند تا رسيد به يک قلاچه. چون اسبها خسته بودند، سرشان را بستند توي چراگاه و خودشان هم سر بر زمين نهادند تا چرتي بزنـند. يک کمي که گذشت نسمان عرب سر بلند کرد ديد چند نفر از قلعه درآمدند و

 

مجمعه اي ( سيني بزرگي که مجموعه اي از غذاها را در آن مي چينند) پر از طعام و کلوچه آوردند و گفتـند: "خانوم اين قلعه چل گيس بانوست و هفت برادر نره ديو دارد. چل گيس بانو اين غذاها را داد گفت بخوريد و تا برادرانم برنگشته اند برويد و الا شما را مي کشند. نسمان عرب اين را که شنيد دست زد زير مجمعه و غذاها را ريخت و خود مجمعه را هم جلوي چشم فراش ها مثل برگ کاغذ پاره کرد و به کناري انداخت! بعد هم گفت اين را ببريد پيش چل گيسو بانو و بگوئيد نسمان عرب گفت هر وقت برادرانت آمدند بگو بيايند پيش من تا مثل اين مجمعه له و لورده شان کنم. هنوز حرفش تمام نشده بود که نره ديوها به قلاچه برگشتند و از سر کوه نظر انداختند ديدند دو نفر کنار قلاچه هستند. به برادر کوچيکه گفتند برو و آن دو نفر را با اسب هايشان سر ببر و بکن مزه شراب و بياور. تا نره ديو کوچيکه آمد نسمان عرب بلندش کرد سر دست و چنان زمينش زد که نقه اش در آمد. بعد در يک چشم بر هم زدن سفت و سخت دست و پايش را بست و به کناري انداخت. خلاصه هر هفت نره ديو را يکي پس از ديگري به طناب بست. در تمام اين مدّت ملک جمشيد در خواب بود. وقتي بيدار شد ديد يک تپهً زردي کنارش سبز شده. چشم باز کرد و درست نگاه کرد ديد هفت تا نره ديو را با طناب به هم گره داده اند. نره ديوها به التماس افتادند و گفتند اي ملک جمشيد ما را از بند آزاد کن، در مقابل شرط مي کنيم که خواهرمان چل گيس بانو را

 

پيش کش تو کنيم. ملک جمشيد و نسمان عرب دست و پاي ديوها را باز کردند و به اتفاق وارد قلعه شدند. نره ديوها چهار پنج روزي از آنها پذيرايي کردند. بعد ملک جمشيد گفت خواهرتان اينجا باشد من مي خواهم بروم به شهر چين و ماچين و نامزدم را بياورم. از آنجا که برگشتم خواهر شما را هم با خود مي برم. اين را گفت و از نره ديوها و چل گيسو بانو خداحافظي کرد و با نسمان عرب راه افتاد. رفتند تا رسيدند کنار دريا. يک کشتي بود، خواست حرکت کند. نسمان عرب دست زد لنگر کشتي را گرفت و به ناخدا گفت ما دو نفر را هم بايد سوار کني! ناخدا آنها را سوار کرد. چند روزي هم روي دريا رفتند تا رسيدند به خشکي. از ناخدا و اهل کشتي خداحافظي کردند و پرسان و جويان رفتند تا رسيدند به شهر چين و ماچين. دم دروازه شهر دادائي را ديدند. نسمان عرب رفت جلو و سلام کرد. گفت دادا ما غريبيم و جا مي خواهيم. دادا گفت من براي خودتان جا دارم اما براي اسبانتان نه. نسمان عرب دست زد و يک مشت زر ريخت توي دامن دادا و گفت جائي هم براي اسبان ما فراهم کن. دادا طلاها را که ديد چشمش باز شد. ملک جمشد گفت دادا ما آمده ايم سراغ دختر ريحانه جادو. از او خبر داري؟ دادا گفت اي آقا کجاي کاري؟ امروز و فردا دختر ريحانه جادو را براي پسر پادشاه چين و ماچين نکاح مي کنند. خود من هم پابئي او هستم. ملک جمشيد گفت اي دادا اگر کمک کني که دختر را بدزديم از مال دنيا بي نيازت مي کنم.

 

اين را گفت و مشت ديگري زر در دامن او ريخت. دادا گفت باشد، فردا که او را به حمام مي برند، شما اگر مي توانيد او را بدزديد. من هم خبر به دختر ريحانه جادو مي برم تا آماده باشد و حواسش را جمع کند. خلاصه فردا صبح وقتي خواستند عروس را به حمام ببرند رفتند و دختر را از چنگ همراهانش در آوردند. نسمان عرب به ملک جمشيد گفت تو دختر را بدر ببر، جنگ شهر با من. ملک جمشيد دختر را پشت اسب گذاشت و به تاخت از شهر دور شد. نسمان عرب هم توي شهر افتاد و لشگر چين و ماچين را مثل علف درو کرد و به زمين ريخت و به پشت اسب پريد و به ملک جمشيد رسيد. تاخت کنان آمدند تا رسيدند لب دريا. در کشتي نشستند و آمدند تا رسيد به قلاچه چل گيس بانو. چند روزي هم آنجا مهمان بودند و بعد چل گيس بانو را هم برداشتند و آمدند تا رسيد به حوالي شهر خودشان. نسمان عرب گفت اي ملک جمشيد الآن چهار پنج سال است که از اين شهر در آمدي و معلوم نست پس از تو در اينجا چه گذشته است. آيا پدرت شاه است يا نه؟ مملکت تحت امر او هست يا نه؟ مرده است يا زنده؟ پس شرط احتياط اين است که ما اينجا بمانيم و تو خودت تک و تنها بروي و اگر اوضاع آرام بود خودت سراغ ما بيا. امّا اگر خودت نيامدي و کس ديگري آمد ما مي فهميم که براي تو اتفاقي افتاده است. هر کس غير از خودت آمد او را مي کشيم. ملک جمشيد هم قبول کرد و به تنهايي رفت و وارد شهر شد. به پادشاه خبر دادند که پسرت برگشته. پادشاه دستور داد به پيشواز او رفتند و او را با ساز و دهل وارد کاخ کردند. شاه پسرش را در آغوش کشيد و سرگذشت او را در سفر چين و ماچين پرسيد. شاهزاده هم هر چه را بر سرش آمده بود

 

همه را از اول تا آخر تعريف کرد. پادشاه از شنيدن سرگذشت پسر و اسم چل گيسو بانو آه از نهادش برآمد، چرا که او از اول عاشق چل گيسو بانو بود اما از ترس برادران نره ديوش نتوانسته بود به او برسد. حالا که ديد چل گيسو بانو با پاي خودش به شهر او آمده هوس بر عقلش چيره شد و تصميم گرفت که هر جور شده او را از چنگ پسرش بدر آورد. به همين خاطر وزيرش را صدا زد و گفت اي وزير بيان و کاري بکن که شر اين پسر را يک جوري کم کنيم، بلکه من به وصال چل گيس بانو برسم. وزير گفت تنها راهش اين است که ملک جمشيد را بکشيم. پادشاه گفت به چه طريق؟ وزير گفت با يک کلکي دستهايش را مي بنديم و بعد سربه نيستش مي کنيم. ساعتي بعد وزير پيش ملک جمشيد آمد و گفت اي شاهزاده تو زور و قدرتت خيلي زياد است و در سفر چين و ماچين کارهاي زيادي انجام داده اي، امّا براي اينکه کسي در زور و قدرت تو شکّ نکند ما دستهاي تو را مي بنديم و تو جلوي چشم مردم بندها را پاره کن تا همه زور ترا به چشم ببينند و حکايت سفر چين و ماچين ترا باور کنند. خلاصه ملک جمشيد را گول زدند و دستهايش را با چلهً (طناب) شيراز از پشت بستند. امّا او هر کاري کرد نتوانست بندها را پاره کند. از بس سفت بسته بودند. به دستور شاه ملک جمشيد را بردند به بيابان و در آنجا خود شاه چنگ انداخت و جفت چشمهاي او را درآورد. ملک جمشيد با چشمهاي کنده شده همانجا زير درختي از هوش رفت و شاه و

 

وزير هم به شهر برگشتند و چند تا از فراشان را فرستادند سراغ چل گيسو بانو. اما هر کس که رفت نسمان عرب او را کشت. اما بشنويد از ملک جمشيد که با چشمهاي کنده شده چند ساعتي خونين و مالين همانجا کنار چشمه افتاد تا اينکه کم کم به هوش آمد. از آنجا که بختش بيدار و عمرش به دنيا بود، سيمرغي بالاي آن درخت لانه داشت. غروب که شد سيمرغ از آسمان ظاهر شد و آمد و نشست بالاي درخت و ملک جمشيد را با حال نزار ديد. رو کرد به او و گفت اي آدميزاد چه داري؟ اينجا چه مي خواهي؟ چه به سرت آمده؟ ملک جمشيد هم تمام سرگذشت خود را براي سيمرغ تعريف کرد. سيمرغ دلش به حال او سوخت و گفت اگر چشمهايت را داشته باشي من آنها را سر جايش مي گذارم و ترا مداوا مي کنم. ملک جمشيد هم چشمهاي کنده شده اش را از زمين برداشت و داد به سيمرغ. سيمرغ آنها را گذاشت زير زبانش و خيس کرد و بسم الله گفت و آنها را گذاشت توي کاسه چشم ملک جمشيد. به حکم خدا ملک جمشيد دوباره بينا شد. چشم باز کرد و ديد شب شده است. با خود گفت تا شب است به شهر بروم تا کسي مرا نبيند. اين را گفت و از سيمرغ خداحافظي کرد و آمد به شهر. رسيد به خانه اي ديد چند نفري نشسته اند و گريه و زاري مي کنند. وارد شد و سلام کرد و علت گريه شان را پرسيد. آنها گفتند قضيه از اين قرار است که پادشاه شهر ما پسري داشته که رفته سفر چين و ماچين و سه تا دختر با خودش آورده، پادشاه عاشق يکي از آنها شده و به عشق او پسر خودش را کشته. حالا هر کس مي رود دخترها را بياورد آنها او را مي کشند. تا حالا پهلوانان زيادي به جنگ آنها رفته اند اما هيچکدام سالم برنگشته اند.

 

حالا قرعه به نام جوان ما که قاسم خان است افتاده، اين است که ما گريه مي کنيم و مي ترسيم که قاسم خان ما هم کشته شود. ملک جمشيد گفت اي جماعت من مي شوم فدائي قاسم خان، فقط لباسهاي او را به من بدهيد تا به جاي او به ميدان بروم. اگر کشتند مرا مي کشند و اگر هم فتح کردم به اسم قاسم خان فتح مي کنم. گفتند خيلي خوب. لباسهاي قاسم خان را آوردند دادند به ملک جمشيد. صبح که شد ملک جمشيد به اسم قاسم خان رفت به ميدان. نسمان عرب آمد رفت به گيج او. ديد ملک جمشيد است. از حال او پرسيد؛ گفت پدرم مرا کور کرد اما خدا نجاتم داد. نسمان عرب گفت حالا بگو به پادشاه خبر بدهند که الآن است که قاسم خان نسمان عرب را به زمين بزند. تا پادشاه آمد کلکش را مي کنيم. خلاصه خبر به پادشاه بردند و او آمد و سر تخت نشست به تماشا. نسمان عرب هم شمشير کشيد و سر پادشاه را پراند. مردم از جا کنده شدند. نسمان عرب داد کشيد اي جماعت هيچ نترسيد و داد و بيداد نکنيد. اين پسر را که مي بينيد، پسر پادشاه شما ملک جمشيد است. خودتان هم قصه اش را شنيده ايد و مي دانيد که پدرش به عشق چل گيس بانو چه نامردي در حق او کرد. حالا خدا به او کمک کرده و تقاص او را گرفته است. حالا هم پادشاه شما اوست. مردم که حرفهاي نسمان عرب را شنيدند آرام گرفتند. ملک جمشيد با سه تا دختر به شهر آمد و به پادشاهي رسيد.

+ نوشته شده در چهار شنبه 14 مرداد 1394برچسب:مطالب ادبی,عاشقانه های دنیا,عشاق معروف,قصه ملک جمشيد و چهـل گيسو بانو,داستان عاشقانه ایرانی, ساعت 10:35 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

ليلي و مجنون

قيس با ظاهري آشفته و پريشان ، در كوچه و بازار ، اشك‌ريزان در وصف زيبايي هاي ليلي شعر مي‌خواند ؛ آن‌چنان كه كاملا به‌نام مجنون معروف مي‌شود و قصه‌اش بر سر زبان‌ها مي‌افتد . تنها دل‌خوشي او اين است كه شب‌ها پنهاني به محل زندگي ليلي برود و بوسه‌اي بر در ديوار آن‌جا بزند و برگردد . پدر و خويشاوندان مجنون هرچه نصيحتش مي‌كنند كه از اين رسوايي دست بردارد ؛ فايده‌اي نمي‌بخشد . بالاخره پدر قيس تصميم مي‌گيرد به خواستگاري ليلي برود . در قبيله‌ي ليلي پدر و اقوام او ، بزرگان بني‌عامر را با احترام مي‌پذيرند اما وقتي سخن از خواستگاري ليلي براي قيس مي‌شود ؛ پدر ليلي مي‌گويد : « وصلت ديوانه‌اي با خاندان ما پذيرفته نيست ؛ چون حيثيت و آبروي ما را در ميان قبائل عرب بر باد مي‌دهد و تا قيس اصلاح نشود و راه و رسم عاقلان را در پيش نگيرد او را به دامادي نمي‌پذيرم .» پدر و خويشان مجنون نااميد برمي‌گردند و او را پند مي‌دهند كه از عشق اين دختر صرف‌‌نظر كن زيرا كه دختران زيباروي بسياري در قبيله‌ي بني‌عامر يا قبائل ديگر هستندكه حاضرند همسري تو را بپذيرند . اما مجنون آشفته‌تر از پيش سر به بيابان مي‌گذارد و با جانوران و درندگان همدم مي‌شود . پدر مجنون به توصيه‌ي مردم پسرش را براي زيارت به كعبه مي‌برد و از او مي‌خواهد كه دعا كند تا خدا او را از اين عشق شوم رهايي دهد و شفا بخشد . اما مجنون حلقه‌ي خانه‌ي خدا را در دست مي‌گيرد و از پروردگار مي‌خواهد كه لحظه به

 

لحظه ، عشق ليلي را در دل او بيفزايد تا حدي كه حتي اگر او زنده نباشد عشقش باقي بماند و آن‌قدر براي ليلي دعا مي‌كند ؛ كه پدرش درمي‌يابد اين درد درمان پذير نيست و مأيوس برمي‌گردد . در اين ميان مردي از قبيله‌ي بني‌اسد به‌نام « ابن‌سلام » دلباخته‌ي ليلي مي‌شود و خويشانش را با هداياي بسيار به خواستگاري او مي‌فرستد . پدر ليلي نمي‌پذيرد و از او مي‌خواهد تا كمي صبر كند تا جواب قطعي را به او بدهد روزي يكي از دلاوران عرب به نام نوفل در بيابان مجنون را غزل‌خوانان و اشك‌ريزان مي‌بيند . از حال او مي‌پرسد . وقتي ماجراي او و عشقش به ليلي را مي‌شنود به حالش رحمت مي‌آورد ؛ از او دلجويي مي‌كند و قول مي‌دهد او را به وصال ليلي برساند . پس با عده‌اي از دلاوران و جنگ‌جويانش به قبيله‌ي ليلي مي‌رود و از آنان مي‌خواهد ليلي را به عقد مجنون درآورند . اما آنان نمي‌پذيرند و آماده‌ي نبرد مي‌شوند . نوفل جنگ و كشته‌شدن بي‌گناهان را صلاح نمي‌بيند و از درگيري منصرف ميگردد . مجنون دل‌شكسته دوباره رهسپار كوه و بيابان مي‌شود . از سوي ديگر ابن‌سلام (خواستگار ليلي) آن‌قدر اصرار مي‌كند و هديه مي‌فرستد تا ناچار پدر ليلي به ازدواج او رضايت مي‌دهد . پس از جشن عروسي وقتي ابن‌سلام عروس را به خانه مي‌برد ، هنگامي كه مي‌خواهد به او نزديك شود ؛ ليلي سيلي محكمي مي‌زند وبه خداوند قسم مي‌خورد كه : « اگر مرا هم بكشي نمي‌تواني به وصال من برسي .» ؛ شوهرش هم به اجبار

 

از اين كار چشم مي‌پوشد و تنها به ديدار و سلامي از او راضي مي‌شود . در همين ايام مرد شترسواري مجنون را در زير درختي مشغول ياد و نام ليلي مي‌بيند ؛ فرياد برمي‌آورد كه : « اي بي‌خبر! چرا بيهوده خود را عذاب مي‌دهي ؛ آن‌كه تو را اين‌چنين از عشقش بي‌تاب كرده‌است ؛ اكنون در آغوش شوهرش به بوس و كنار مشغول و از ياد تو غافل است . اين بي‌قراري را رها كن كه زنان شايسته‌ي عهد و پيمان نيستند» . مجنون چون اين سخن گزاف را مي‌شنود ؛ فريادي جگرسوز برمي‌آورد و بي‌هوش به خاك مي‌غلطد . مرد پشيمان مي‌شود ؛ از شتر پياده مي‌گردد و از مجنون دل‌جويي مي‌كند كه: « من سخن به درستي نگفتم ، ليلي اگر چه بر خلاف ميلش شوهر كرده‌است ؛ اما به عهد و پيمان پايبند است و جز نام تو را بر زبان نمي‌آورد .» ولي مجنون دل‌خسته و نالان به راه مي‌افتد و در خيال و ذهن خود با ليلي گفتگو مي‌كند و لب به شكايت مي‌گشايد كه : « كجا رفت آن با هم نشستن‌ها و عهد بستن در عشق ؛ كجا رفت آن ادعاي دوستي و تا پاي جان به ياد هم بودن ؛ تو نخست با پذيرفتن عشقم سربلندم كردي ولي اكنون با اين پيمان‌شكني خوارم نمودي ؛ اما چه‌كنم كه خوبرويي و اين بي‌وفائيت را هم تحمل مي‌كنم .» پدر مجنون باز به ديدار فرزندش مي‌رود و او را پند مي‌دهد اما سودي ندارد و مدتي بعد با غصه و درد مي‌ميرد . اما مجنون پس از شبي سوگواري بر مزار پدر ، به صحرا بازمي‌گردد و با جانوران

 

همنشين مي‌شود . روزي سواري نامه‌اي از ليلي براي مجنون مي‌آورد كه در آن از وفاداريش به او خبر مي‌دهد . اين نامه مرهمي بر دل مجروح اوست و مجنون با نامه‌اي لبريز از عشق به آن پاسخ مي‌دهد . چندي بعد مادر مجنون نيز در مي‌گذرد و غم مجنون را صد چندان مي‌كند . روزي ليلي دور از چشم شوهرش ، توسط پيرمردي براي مجنون پيغام مي‌فرستد كه مشتاق است او را در نخلستاني ببيند . در هنگام ملاقات ، ليلي براي حفظ حرمت آبروي خود ، از 10 گام فاصله ، به مجنون نزديك‌تر نمي‌شود و به پيرمرد مي‌گويد : « از مجنون بخواه آن غزل‌هايي را كه در وصف عشق من مي‌خواند و ورد زبان مردمان است ؛ چند بيتي برايم بخواند » . مجنون كه مدهوش شده است پس از هشياري ، چند بيتي در وصف عشق خود و دلربائي ليلي مي‌خواند و آرزو مي‌كند شبي مهتابي در كنار هم باشند و راز دل بگويند . سپس مجنون دوباره به دشت و صحرا ، و ليلي به خيمه‌گاه خود بازمي‌گردد . ليلي در خانه‌ي شوهر از هيبت همسر و شرم خويشان ، جرأت گريستن و ناله كردن از فراق يار را ندارد پس در تنهايي اشك مي‌ريزد و در مقابل ديگران لبخند مي‌زند . تا اين كه ابن‌سلام (شوهر ليلي) بيمار مي‌شود و پس از مدتي از دنيا مي‌رود . ليلي مرگ همسر را بهانه مي‌كند ؛ بغض‌هاي گره‌خورده در گلو را مي‌شكند و به ياد دوست گريه آغاز مي‌كند . به رسم عرب ، زنان شوهر مرده ، بايست تا مدتي تنها باشند و براي همسرشان عزاداري كنند ، بنابراين ليلي پس از مدت‌ها فرصت مي‌يابد در تنهائي خود چند بيتي بخواند و از عشق مجنون گريه سردهد . با رسيدن فصل پائيز ، گلستان وجود ليلي نيز رنگ خزان به خود مي‌گيرد . بيماري ، پيكرش را در هم

 

مي‌شكند و به بستر مرگ مي‌افتد . ليلي به مادرش وصيت مي‌كند : «پس از مرگ مرا چون عروس آراسته كن و مانند شهيدان با كفن خونين به خاك بسپار ( با توجه به اين حديث: «هر كه عاشق شود و پاكدامني ورزد چون بميرد شهيد است») و آن‌هنگام كه عاشق آواره‌ي من بر مزارم آمد ، بگو ليلي با عشق تو از دنيا رفت و امروز هم كه چهره در نقاب خاك كشيده ؛ آرزو مند توست» . پس از مرگ ليلي ، مادرش با ناله و شيون بسيار ، او را چون عروسي مي‌آرايد و به خاكش مي‌سپارد . چون خبر درگذشت ليلي به مجنون بيچاره مي‌رسد ؛ اشك‌ريزان و سوگوار بر سر آرامگاه ليلي مي‌آيد ؛ مزار او را در آغوش مي‌گيرد و چنان نعره‌ مي‌زند و مي‌گريد كه هر شنونده‌اي متأثر مي‌شود . سپس ليلي را خطاب قرار مي‌دهد كه : «اي زيباروي من ! در تاريكي خاك چگونه روزگار مي‌گذراني . حيف از آن همه زيبايي و مهرباني كه در خاك پنهان شد و اگر رفته‌اي اندوه تو در دل من جاودانه است . » آن‌گاه برمي‌خيزد و سر به صحرا مي‌گذارد ؛ و همه جا را از مرثيه‌‌هايي که در سوگ ليلي مي‌خواند ؛ پر ناله مي‌كند . اما تاب نمي‌آورد و همراه جانوران و درندگاني كه با او انس گرفته‌اند برسر مزار ليلي باز مي‌گردد . مانند ماري كه بر گنج حلقه زده ؛ آرامگاه يار را در بر مي‌گيرد و از خدا مي‌خواهد كه از اين رنج رهايي يابد و در كنار يار آرام گيرد . پس نام معشوق را بر زبان مي‌آورد و جان به جان آفرين تسليم مي‌كند . تا يك سال پس از مرگ مجنون ، جانوراني كه با او مأنوس بوده‌اند ؛ پيرامون مزار ليلي و پيكر مجنون را ، رها نمي‌كنند ؛ به حدي كه مردم گمان مي‌كنند مجنون هنوز زنده‌است و از ترس حيوانات و درندگان كسي شهامت نزديك شدن به آن‌جا را پيدا نمي‌كند . پس از آن‌كه بالاخره جانوران پراكنده مي‌شوند ، مردمان مي‌بينند در اثر مرور زمان ، از پيكر مجنون جز استخواني نمانده‌است كه همچنان مزار ليلي را در آغوش دارد . آنان آرامگاه ليلي را مي‌گشايند و استخوان‌هاي مجنون را در كنار معشوقش به خاك مي‌سپارند ( نظامي چون خودش نيز ، همسرش را در جواني از دست داده‌است ؛ ماجراي مرگ ليلي و سوگواري مجنون را بسيار جانسوز بيان مي‌كند ) . گويند آرامگاه اين دو دلداده سال‌ها زيارتگاه مردم بوده‌است و هر دعايي در آنجا مستجاب مي‌شد .

+ نوشته شده در شنبه 10 مرداد 1394برچسب:مطالب ادبی,عاشقانه های دنیا,عشاق معروف,لیلی و مجنون,داستان عاشقانه عرب, ساعت 9:53 توسط آزاده یاسینی


مطالب ادبی

خسرو و شيرين معروفترين داستان عاشقانه ايراني

خسرو و شيرين دومين منظومه نظامي‌ و معروفترين اثر و به عقيده گروهي از سخن‌سنجان شاهکار اوست. در حقيقت نيز، نظامي‌ با سرودن اين دومين کتاب (پس از مخزن الاسرار) راه خود را باز مي‌يابد و طريقي تازه در سخنوري و بزم آرايي پيش مي‌گيرد. اين منظومه شش هزار و چند صد بيتي داراي بسياري قطعات است که بي هيچ شبهه از آثار جاويدان زبان پارسي است و همان‌هاست که موجب شده است گروهي انبوه از شاعران به تقليــد از آن روي آورند، گو اين که هيچ يک از آنان، جز يکي دو تن، حتي به حريم نظامي ‌نيز نزديک نشده اند و کار آن يکي دو تن نيز در برابر شهرت و عظمت اثر نظامي ‌رنگ باخته است. داستان کامل خسرو و شيرين نظامي‌ به نثر هرمز پادشاه ايران، صاحب پسري مي‌‌شود و نام او را پرويز مي‌نهد. پرويز در جواني علي رغم دادگستري پدرمرتكب تجاوز به حقوق مردم مي‌شود. او كه با ياران خود براي تفرج به خارج از شهر رفته، شب هنگام در خانه ي يك روستايي بساط عيش و نوش برپا مي‌كند و بانگ ساز و آوازشان در فضاي ده طنين انداز مي‌گردد. حتي غلام و اسب او نيز از اين تعدي بي نصيب نمي‌مانند. هنگامي‌ كه هرمز از اين ماجرا آگاه مي‌شود، بدون در نظر

 

گرفتن رابطه‌ي پدر – فرزندي عدالت را اجرا مي‌كند: اسب خسرو را مي‌كشد؛ غلام او را به صاحب باغي كه دارايي‌اش تجاوز شده بود، مي‌بخشد و تخت خسرو نيز از آن صاحب خانه‌ي روستايي مي‌شود. خسرو نيز با شفاعت پيران از سوي پدر، بخشيده مي‌شود. پس از اين ماجرا، خسرو، انوشيروان- نياي خود را- در خواب مي‌بيند. انوشيروان به او مژده مي‌دهد كه چون در ازاي اجراي عدالت از سوي پدر، خشمگين نشده و به منزله‌ي عذرخواهي نزد هرمز رفته، به جاي آنچه از دست داده، موهبت‌هايي به دست خواهد آوردكه بسيار ارزشمندتر مي‌باشند: دلارامي ‌زيبا، اسبي شبديز نام، تختي با شكوه و نوازنده اي به نام باربد. مدتي از اين جريان مي‌گذرد تا اينكه نديم خاص او – شاپور- به دنبال وصف شكوه و جمال ملكه‌اي كه بر سرزمين ارّان حكومت مي‌كند، سخن را به برادرزاده‌ي او، شيرين، مي‌كشاند. سپس شروع به توصيف زيبايي‌هاي بي حد او مي‌نمايد، آنچنان كه دل هر شنونده‌اي را اسير اين تصوير خيالي مي‌كرد. حتي اسب اين زيبارو نيز يگانه و بي همتاست. سخنان شاپور، پرنده‌ي عشق را در درون خسرو به تكاپو وامي‌دارد و خواهان اين پري سيما مي‌شود و شاپور را در طلب شيرين به ارّان مي‌فرستد. هنگامي‌ كه شاپور به زادگاه شيرين مي‌رسد، در ديري اقامت مي‌كند و به واسطه‌ي ساكنان آن دير از آمدن شيرين و يارانش به دامنه‌ي كوهي در همان نزديكي آگاه مي‌شود. پس تصويري از خسرو مي‌كشد و آن را

 

بر درختي در آن حوالي مي‌زند. شيرين را در حين عيش و نوش مي‌بيند و دستور مي‌دهد تا آن نقش را براي او بياورند. شيرين آنچنان مجذوب اين نقاشي مي‌شود كه خدمتكارانش از ترس گرفتار شدن او، آن تصوير را از بين مي‌برند و نابودي آن را به ديوان نسبت مي‌دهند و به بهانه ي اينكه آن بيشه، سرزمين پريان است، از آنجا رخت برمي‌بندند و به مكاني ديگر مي‌روند اما در آنجا نيز شيرين دوباره تصوير خسرو را كه شاپور نقاشي كرده بود، مي‌بيند و از خود بيخود مي‌شود. وقتي دستور آوردن آن تصوير را مي‌دهد، يارانش آن را پنهان كرده و باز هم پريان را در اين كار دخيل مي‌دانند و رخت سفر مي‌بندند. در اقامتگاه جديد، باز هم تصوير خسرو، شيرين را مجذوب خود مي‌كند و اين بار شيرين شخصاً به سوي نقش رفته و آن را برمي‌دارد و چنان شيفته‌ي خسرو مي‌شود كه براي به دست آوردن ردّ و نشاني از او، از هر رهگذري سراغ او را مي‌گيرد؛ اما هيچ نمي‌يابد. در اين هنگام شاپور كه در كسوت مغان رفته از آنجا مي‌گذرد. شيرين او را مي‌خواند تا مگر نشاني از نام و جايگاه آن تصوير به او بگويد. شاپور هم در خلوتي كه با شيرين داشت پرده از اين راز برمي‌گشايد و نام و نشان خسرو و داستان دلدادگي او به شيرين را بيان مي‌كند و همان گونه كه با سخن افسونگر خود، خسرو را در دام عشق شيرين گرفتار كرده، مرغ دل شيرين را هم به سوي خسرو به پرواز درمي‌آورد. شيرين كه در انديشه ي رفتن به مدائن است، انگشتري را به عنوان نشان از شاپور مي‌گيرد تا بدان وسيله به حرمسراي خسرو راه يابد. شيرين كه ديگر در عشق روي دلداده‌ي ناديده گرفتار شده بود، سحرگاهان بر شبديز مي‌نشيند و به سوي مدائن مي‌تازد. از سوي ديگر خسرو كه

 

مورد خشم پدر قرار گرفته به نصيحت بزرگ اميد، قصد ترك مدائن مي‌كند. قبل از سفر به اهل حرمسراي خود سفارش مي‌كند كه اگر شيرين به مدائن آمد، در حق او نهايت خدمت و مهمان نوازي را رعايت كنند و خود با جمعي از غلامانش راه ارّان را در پيش مي‌گيرد. در بين راه كه شيرين خسته از رنج سفر در چشمه‌اي تن خود را مي‌شويد، متوجه حضور خسرو مي‌شود. هر دو كه با يك نگاه به يكديگر دل مي‌بندند، به اميد رسيدن به ياري زيباتر، از اين عشق چشم مي‌پوشند. خسرو به اميد شاهزاده‌اي كه در ارّان در انتظار اوست و شيرين به ياد صاحب تصويري كه در كاخ خود روزگار را با عشق او مي‌گذراند. شيرين پس از طي مسافت طولاني به مدائن رسيد؛ اما اثري از خسرو نبود. كنيزان، او را در كاخ جاي داده و آنچنان كه خسرو سفارش كرده بود در پذيرايي از او مي‌كوشيدند. شيرين كه از رفتن خسرو به اران آگاه شد، بسيار حسرت خورد. رقيبان به واسطه‌ي حسادتي كه نسبت به شيرين داشتند، او را در كوهستاني بد آب و هوا مسكن دادند و شيرين در اين مدت تنها با غم عشق خسرو زندگي مي‌كرد. از سوي ديگر تقدير نيز خسرو را در كاخي مقيم كرده بود كه روزگاري شيرين در آن مي‌خراميد و صداي دل انگيزش در فضاي آن مي‌پيچيد. اما ديگر نه از صداي گام‌هاي شيرين خبري بود و نه از نواي سحرانگيزش. شاپور خسرو را از رفتن شيرين به مدائن آگاه مي‌كند و از شاه دستور مي‌گيرد كه به مدائن رفته و شيرين را با خود نزد

 

خسرو بياورد. شاپور اين بار نيز به فرمان خسرو گردن مي‌نهد و شيرين را در حالي كه در آن كوهستان بد آب و هوا به سر مي‌برد، نزد خسرو به اران آورد. هنوز شيرين به درگاه نرسيده كه خبر مرگ هرمز كام او را تلخ مي‌كند. به دنبال شنيدن اين خبر، شاه جوان عزم مدائن مي‌كند تا به جاي پدر بر تخت سلطنت تكيه زند. دگر باره شيرين قدم در قصر مي‌نهد به اميد اينكه روي دلداده‌ي خود را ببيند؛ اما باز هم نااميد مي‌شود. در حالي كه خسرو در ايران به پادشاهي رسيده بود، بهرام چوبين عليه او قيام مي‌كند و با تهمت پدركشي، بزرگان قوم را نيز بر ضد خسرو تحريك مي‌نمايد. خسرو نيز كه همه چيز را از دست رفته مي‌يابد، جان خود را برداشته و به سوي موقان مي‌گريزد. در ميان همين گريزها و نابساماني‌ها، روزي كه با ياران خود به شكار رفته بود، ناگهان چشمش بر شيرين افتاد كه او نيز به قصد شكار از كاخ بيرون آمده بود. دو دلداده پس از مدت‌ها دوري، سرانجام يكديگر را ديدند در حالي كه خسرو تاج و تخت شاهي را از دست داده بود. خسرو به دعوت شيرين قدم در كاخ مهين بانو گزارد. مهين بانو كه از عشق اين دو و سرگذشت شيرين با خوبرويان حرمسرايش آگاهي داشت، از شيرين خواست كه تنها در مقابل عهد و كابين خود را در اختيار خسرو نهد و هرگز با او در خلوت سخن نگويد. شيرين نيز بر انجام اين خواسته سوگند خورد. خسرو و شيرين بارها در بزم و شكار در كنار هم بودند؛ اما خسرو هيچ گاه نتوانست به كام خود برسد. سرانجام پس از اظهار نيازهاي بسيار از سوي خسرو و ناز از سوي شيرين،‌خسرو دل از معشوقه‌ي خود برداشت و عزم روم كرد. در آنجا مريم، دختر پادشاه روم را به همسري برگزيد و بعد از مدتي نيز با سپاهي از روميان به

 

ايران لشكر كشيد و تاج و تخت سلطنت را بازپس گرفت. اما در عين داشتن همه‌ي نعمت‌هاي دنيايي، از دوري شيرين در غم و اندوه بود. شيرين نيز در فراق روي معشوق در تب و تاب و بيقراري بود. مهين بانو در بستر مرگ، برادرزاده ي خود را به صبر و شكيبايي وصيت مي‌كند. تجربه به او نشان داده كه غم و شادي در جهان ناپايدار است و به هيچ يك نبايد دل بست؟؟؟ پس از مرگ مهين بانو، شيرين بر تخت سلطنت نشست و عدل و داد را در سراسر ملك خود پراكند. اما همچنان از دوري خسرو، ناآرام بود. پادشاهي را به يكي از بزرگان درگاهش سپرد و به سوي مدائن رهسپار شد. در همان هنگام كه روزگار نيك بختي خسرو در اوج بود، خبر مرگ بهرام چوبين را شنيد. سه روز به رسم سوگواري، دست از طرب و نشاط برداشت و در روز چهارم به مجلس بزم نشست و به اميد اينكه نواهاي باربد، درد دوري شيرين را در وجودش درمان كند، او را طلب كرد. باربد نيز سي لحن خوش آواز را از ميان لحن‌هاي خود انتخاب كرد و نواخت. خسرو نيز در ازاي هر نوا، بخششي شاهانه نسبت به باربد روا داشت. آن شب پس از آن كه خسرو به شبستان رفت، عشق شيرين در دلش تازه شده بود. با خواهش و التماس از مريم خواست تا شيرين را به حرمسراي خود آورد؛ اما با پاسخي درشت از سوي مريم مواجه شد. خسرو كه ديگر نمي‌توانست عشق سركش خود را مهار كند، ‌شاپور را به طلب شيرين فرستاد. اما شيرين با تندي شاپور را از درگاه خود به سوي خسرو روانه كرد. شيرين اين بار نيز در همان كوهستان رخت اقامت افكند و غذايي جز شير نمي‌خورد. از آنجا كه آوردن شير از چراگاهي دور، كار بسيار مشكلي بود، شاپور براي رفع اين مشكل، فرهاد را به

 

شيرين معرفي كرد. در روز ملاقات شيرين و فرهاد، فرهاد دل در گرو شيرين مي‌بازد. اين اولين ديدار آنچنان او را مدهوش مي‌كند كه ادراك از او رخت بر مي‌بندد و دستورات شيرين را نمي‌فهمد. هنگامي‌ كه از نزد او بيرون مي‌آيد، سخنان شيرين را از خدمتكارانش مي‌پرسد و متوجه مي‌شود بايد جويي از سنگ، از چراگاه تا محل اقامت شيرين بنا كند. فرهاد آنچنان با عشق و علاقه تيشه بر كوه مي‌زد كه در مدت يك ماه، جويي در دل سنگ خارا ايجاد كرد و در انتهاي آن حوضي ساخت. شيرين به عنوان دستمزد، گوشواره ي خود را به فرهاد داد اما فرهاد با احترام فراوان گوشواره را نثار خود شيرين كرد و روي به صحرا نهاد اين عشق روزگار فرهاد را آنچنان پر تب و تاب و بيقرار ساخت كه داستان آن بر سر زبان‌ها افتاد و خسرو نيز از اين دلدادگي آگاه شد. فرهاد را به نزد خود خواند و در مناظره اي كه با او داشت، فهميد توان برابري با عشق او را نسبت به شيرين ندارد. پس تصميم گرفت به گونه اي ديگر او را از سر راه خود بردارد. خسرو، فرهاد را به كندن كوهي از سنگ مي‌فرستد و قول مي‌دهد اگر اين كار را انجام دهد، شيرين و عشق او را فراموش كند. فرهاد نيز بي درنگ به پاي آن كوه مي‌رود. نخست بر آن نقش شيرين و شاه و شبديز را حك كرد و سپس به كندن كوه با ياد دلارام خود پرداخت. آنچنان كه حديث كوه كندن او در جهان آوازه يافت. روزي شيرين سوار بر اسب به ديدار فرهاد رفت و جامي ‌شير براي او برد. در بازگشت اسبش در ميان كوه فرو ماند و بيم سقوط بود. اما فرهاد اسب و سوار آن را بر گردن نهاد و به قصر برد. خبر رفتن شيرين نزد فرهاد و تأثير اين ديدار در قدرت او براي كندن سنگ خارا به گوش خسرو مي‌رسد. او كه ديگر شيرين را، از دست رفته مي‌بيند، به دنبال چاره است. به راهنمايي پيران خردمند قاصدي نزد فرهاد مي‌فرستد تا خبر مرگ شيرين را به او بدهند مگر در كاري كه در پيش گرفته سست شود. هنگامي ‌كه پيك خسرو، خبر مرگ شيرين

 

را به فرهاد مي‌رساند، او تيشه را بر زمين مي‌زند و خود نيز بر خاك مي‌افتد. شيرين از مرگ او، داغدار مي‌شود و دستور مي‌دهد تا بر مزار او گنبدي بسازند. خسرو نامه‌ي تعزيتي طنزگونه براي شيرين مي‌فرستد و او را به ترك غم و اندوه مي‌خواند. پس از گذشت ايامي ‌از اين واقعه، مريم نيز مي‌ميرد و شيرين در جواب نامه‌ي خسرو، نامه اي به او مي‌نويسد و به يادش مي‌آورد كه از دست دادن زيبارويي براي او اهميتي ندارد زيرا هر گاه بخواهد، نازنينان بسياري در خدمتگزاري او حاضرند. خسرو پس از خواندن نامه به فراست در مي‌يابد كه جواب آنچنان سخناني، اين نامه است. بعد از آن براي به دست آوردن شيرين تلاش‌هاي بسياري نمود اما همچنان بي‌نتيجه بود و شيرين مانند رؤيايي، دور از دسترس. خسرو كه از جانب شيرين، نااميد شده بود به دنبال زني شكرنام كه توصيف زيبايي‌اش را شنيده بود به اصفهان رفت. اما حتي وصال شكر نيز نتوانست آتش عشق شيرين را در وجود او خاموش كند. خسرو كه مي‌دانست شاپور تنها مونس شب‌هاي تنهايي شيرين بود، او را به درگاه احضار كرد تا مگر شيرين براي فرار از تنهايي به خسرو پناه آورد. شيرين نيز در اين تنهايي‌ها روزگار را با گريه و زاري و گله و شكايت به سر برد. روزي خسرو به بهانه‌ي شكار به حوالي قصر شيرين رفت. شيرين كه از آمدن خسرو آگاه شده بود، كنيزي را به استقبال خسرو فرستاد و او را در بيرون قصر، منزل داد. سپس خود به نزد شاه رفت. شاه نيز كه از نحوه‌ي پذيرايي ميزبان ناراضي بود، با وي به عتاب سخن گفت و شكايت‌ها نمود و اظهار نيازها كرد اما شيرين همچنان خود را از او دور نگه مي‌دارد و تأكيد مي‌كند تنها مطابق رسم و آيين خسرو مي‌تواند به عشق او

 

دست يابد. پس از گفتگويي طولاني و بي‌نتيجه، خسرو مأيوس و سرخورده از قصر شيرين باز مي‌گردد. با رفتن خسرو، تنهايي بار ديگر همنشين شيرين مي‌شود و او را دلتنگ مي‌كند. پس به سوي محل اقامت خسرو رهسپار مي‌شود و به كمك شاپور، دور از چشم شاه، در جايگاهي پنهان مي‌شود. سحرگاهان، خسرو مجلس بزمي ‌ترتيب مي‌دهد. شيرين نيز در گوشه‌اي از مجلس پنهان مي‌شود. در اين بزم نيك از زبان شيرين غزل مي‌گويد و باربد از زبان خسرو. پس از چندي غزل گفتن، شيرين صبر از كف مي‌دهد و از خيمه‌ي خود بيرون مي‌آيد. خسرو كه معشوق را در كنار خود مي‌يابد به خواست شيرين گردن مي‌نهد و بزرگاني را به خواستگاري او مي‌فرستد و او را با تجملاتي شاهانه به دربار خود مي‌آورد. خسرو پس از كام يافتن از شيرين، حكومت ارمن را به شاپور مي‌بخشد. خسرو نصيحت شيرين را مبني بر برقراري عدالت و دانش آموزي با گوش جان مي‌شنود و عمل مي‌كند. در راه آموختن علم، مناظره اي طولاني ميان او و بزرگ اميد روي مي‌دهد و در آن سؤالاتي درباره‌ي چگونگي افلاك و مبدأ و معاد و بسياري مسائل ديگر مي‌پرسد. پس از چندي، با وجود آنكه خسرو از بد ذاتي پسرش شيرويه آگاه است، به سفارش بزرگ اميد، او را بر تخت مي‌نشاند و خود رخت اقامت در آتشخانه مي‌افكند. شيرويه با به دست گرفتن قدرت، پدر را محبوس كرد و تنها شيرين اجازه‌ي رفت و آمد نزد او را داشت اما وجود شيرين حتي در بند نيز براي خسرو دلپذير و جان بخش بود. يك شب كه خسرو در كنار شيرين آرميده بود، فرد ناشناسي به بالين او آمد و با دشنه‌اي جگرگاهش را دريد. حتي در كشاكش مرگ نيز راضي نشد موجب آزار شيرين شود و بي صدا جان داد. شيرين به واسطه‌ي خون آلود بودن بستر از خواب ناز بيدار شد و معشوقش را بي‌جان يافت و ناله سر داد. در ميانه‌ي ناله و زاري شيرين بر مرگ همسر، شيرويه براي او پيغام خواستگاري فرستاد. شيرين نيز دم فرو بست و سخن نگفت. صبحگاهان، كه خسرو را به دخمه بردند، شيرين نيز با عظمتي شاهانه قدم در دخمه نهاد و در تنهايي‌اش با او دشنه اي بر تن خود زد و در كنار خسرو جان داد. بزرگان كشور نيز كه اين حال را ديدند، خسرو و شيرين را در آن دخمه دفن كردند.

+ نوشته شده در یک شنبه 4 مرداد 1394برچسب:مطالب ادبی,عاشقانه های دنیا,عشاق معروف,خسرو و شیرین,داستان عاشقانه ایرانی, ساعت 10:24 توسط آزاده یاسینی